درختی که میانِ باغ درگیرِ تبر میشد
چرا تابوت!؟ باید شاخه هایش سهم دَر میشد
نگاهِ مستِ باور مرده ى پیرى چه با خود داشت
که غرقِ دود سیگارش ، پر از صدها اگر میشد
گلی گل کرد و در دامان مادر ، دختری خندید
پدر با شرمساری گفت او باید پسر میشد
یقین دارم که مرغ باغمان همخواب کرکس بود
که تنهائیِ جفتش تا سحر با گریه سر میشد
رفیقم گاه گاهى ادعاى گرگ بودن داشت
چرا انسان به حیوان بودنِ خود مفتخر میشد
خدایا پنبه ای در گوش خود کردى و حق دارى
اگر نه از صداى کودکان کار ، کر میشد
من آن کوهم که نیش سیل ها را سُخره میگیرد
ولى این صَخره باور داشت باید رهگذر میشد
سوالى را پس از مرگم درون گور میپرسم
چرا هر روز خندیدن برایم سخت تر میشد
چرا تابوت!؟ باید شاخه هایش سهم دَر میشد
نگاهِ مستِ باور مرده ى پیرى چه با خود داشت
که غرقِ دود سیگارش ، پر از صدها اگر میشد
گلی گل کرد و در دامان مادر ، دختری خندید
پدر با شرمساری گفت او باید پسر میشد
یقین دارم که مرغ باغمان همخواب کرکس بود
که تنهائیِ جفتش تا سحر با گریه سر میشد
رفیقم گاه گاهى ادعاى گرگ بودن داشت
چرا انسان به حیوان بودنِ خود مفتخر میشد
خدایا پنبه ای در گوش خود کردى و حق دارى
اگر نه از صداى کودکان کار ، کر میشد
من آن کوهم که نیش سیل ها را سُخره میگیرد
ولى این صَخره باور داشت باید رهگذر میشد
سوالى را پس از مرگم درون گور میپرسم
چرا هر روز خندیدن برایم سخت تر میشد