از چه رو نرگس من گشت جدا
من که بیداری خود را به جفایی کشتم
تا در این بین به نقشی در خواب
صورتش دید زنم
از چه رو مرغ مهاجر پر زد
من که هر روز پر و بالش را
سر سوزن کردم
تا به آواز خوشش تازه شود
قفس تنهایی
پس چرا باز گریخت
از چه رو صبح بهاری رفته
من که هر شب به زمستان
پاسبانی دادم
نکند سوز زمستان مرا پیر کند
تو مرا نشناسی
چلچله دیر کند
و تگرگ فرصت جولان زمین را ندهد
از چه رو یار گریخت
من که از عشق نراندم به جوانی هوسی
عاشقت میمانم
تا در این سینه نوازد نفسی
از چه معشوق نماند...
علی حیدری
من که بیداری خود را به جفایی کشتم
تا در این بین به نقشی در خواب
صورتش دید زنم
از چه رو مرغ مهاجر پر زد
من که هر روز پر و بالش را
سر سوزن کردم
تا به آواز خوشش تازه شود
قفس تنهایی
پس چرا باز گریخت
از چه رو صبح بهاری رفته
من که هر شب به زمستان
پاسبانی دادم
نکند سوز زمستان مرا پیر کند
تو مرا نشناسی
چلچله دیر کند
و تگرگ فرصت جولان زمین را ندهد
از چه رو یار گریخت
من که از عشق نراندم به جوانی هوسی
عاشقت میمانم
تا در این سینه نوازد نفسی
از چه معشوق نماند...
علی حیدری