دل سپردم دست دلبر بادلم یاری کند
من چه دانستم که اوبایددلازاری کند
گشته مالامال خون قلبم ز بیدادی
که کرد
عاشقی کو از دلم عمری پرستاری کند
همچنان یک برده ای رفتارکرداوبادلم
تاکه دل هرروزشب درگوشه ای زاری
کند
روزگارم شدسیه مانندگیسویش زجور
بی خبربودم که روزم چون شبِِ تاری
کند
ظالمی چون او کجا دارد نشان این روزگار
این چنین خواهدکه خون ازچشم من
جاری کند
با نگاهی کرد مارا در کمندش تا اسیر
بر اسارت برد دل را تا ستمکاری کند
یک دلی بشکسته ای دارم حراجش
کرده ام
بر خریداری فروشم تا نگهداری کند
دست نا کس کی سپارم همچو سابق این دلم
یک نفرخواهم زدل یک عمر دلداری
کند
دل سراسرگشته پرخون عاقبت از
دست او
این(خزان)تاکی نشیند خون دل خواری کند
من چه دانستم که اوبایددلازاری کند
گشته مالامال خون قلبم ز بیدادی
که کرد
عاشقی کو از دلم عمری پرستاری کند
همچنان یک برده ای رفتارکرداوبادلم
تاکه دل هرروزشب درگوشه ای زاری
کند
روزگارم شدسیه مانندگیسویش زجور
بی خبربودم که روزم چون شبِِ تاری
کند
ظالمی چون او کجا دارد نشان این روزگار
این چنین خواهدکه خون ازچشم من
جاری کند
با نگاهی کرد مارا در کمندش تا اسیر
بر اسارت برد دل را تا ستمکاری کند
یک دلی بشکسته ای دارم حراجش
کرده ام
بر خریداری فروشم تا نگهداری کند
دست نا کس کی سپارم همچو سابق این دلم
یک نفرخواهم زدل یک عمر دلداری
کند
دل سراسرگشته پرخون عاقبت از
دست او
این(خزان)تاکی نشیند خون دل خواری کند