خانه، بوی غم داشت
و من می شنیدم
صدای پای نفس هایت را
که بر شوره زارِ نیمه شب
چه سنگین گام می زد...
و دیدم
در امتدادِ کوی دوست
پرپر زدنت را...
باغِ آرزو را بر دوش گرفتم
و بردمش
تا به دروازه ی رحلت...
در گلستان بود
که دیده از خار بستی
قفسِ تن بشکستی
و تا آبادیِ عشق، رَستی...
می دانی پدر!
دلم می خواست
در آن برهوتِ مرگ
خون می شدم
و رگ های وجودت را
بوسه باران می کردم...
دلم می خواست
صدا می شدم
و در نزاعِ سکوت
می زدم بانگِ اذان
- از نای صبح -
چه، هر سحرگاه
نسیمی به وسعتِ صفا
از حنجرِ غریبی آشنا
می وزید بر خوابِ چشم ها
و می بُرد رختِ بیداری
به سوغاتِ دل ها...
لیک...! آنگاه
که چشمانِ مبهوتِ من و ساعت
گره می خورد به هم
لحظه را دیدم
که با نیم نگاهی
از میانِ پلک های خسته
در چها راهِ وداع
سر به زیر انداخت و رفت...
زمان مکثی کرد...
و در هوای سردِ انتظار
از تپش افتاد
قلبِ بیمارِ افق...
و اینک منم و
تصویرِ پروازِ محبت
بر سفالِ سنگیِ خاطره ها...
و من می شنیدم
صدای پای نفس هایت را
که بر شوره زارِ نیمه شب
چه سنگین گام می زد...
و دیدم
در امتدادِ کوی دوست
پرپر زدنت را...
باغِ آرزو را بر دوش گرفتم
و بردمش
تا به دروازه ی رحلت...
در گلستان بود
که دیده از خار بستی
قفسِ تن بشکستی
و تا آبادیِ عشق، رَستی...
می دانی پدر!
دلم می خواست
در آن برهوتِ مرگ
خون می شدم
و رگ های وجودت را
بوسه باران می کردم...
دلم می خواست
صدا می شدم
و در نزاعِ سکوت
می زدم بانگِ اذان
- از نای صبح -
چه، هر سحرگاه
نسیمی به وسعتِ صفا
از حنجرِ غریبی آشنا
می وزید بر خوابِ چشم ها
و می بُرد رختِ بیداری
به سوغاتِ دل ها...
لیک...! آنگاه
که چشمانِ مبهوتِ من و ساعت
گره می خورد به هم
لحظه را دیدم
که با نیم نگاهی
از میانِ پلک های خسته
در چها راهِ وداع
سر به زیر انداخت و رفت...
زمان مکثی کرد...
و در هوای سردِ انتظار
از تپش افتاد
قلبِ بیمارِ افق...
و اینک منم و
تصویرِ پروازِ محبت
بر سفالِ سنگیِ خاطره ها...