آوارگی «وابستگان تاریخ گذشته» در کشورهای خارجی/ وقتی آمریکا و انگلیس با پهلویها مانند «اسیر جنگی» رفتار کردند/ رضاخان: چرا پسرم سراغی از من نمیگیرد؟/ محمدرضا: ای کاش هیچوقت به دنیا نیامده بودم
پدر و پسری که گرچه با کمک بیگانگان و چراغ سبز آنها روی کار آمدند، اما اندکی پس از خروجشان از کشور، هر جا که رفتند جز با چراغ قرمز رو برو نشدند.
گروه تاریخ-رجانیوز: «وابستگی» بخش جداییناپذیر حکومت پهلوی از ابتدا تا انتها بود. اولین حکومت ایرانی که با دخالت مستقیم قدرت خارجی بر سر کار آمد و تا آخرین لحظات مورد حمایت بیگانگان بود و البته عمر این حمایتها با خروج هر دو پادشاه پهلوی از ایران به سرعت پایان یافت.
به گزارش رجانیوز، چهارم و پنجم مرداد ماه، به ترتیب سالمرگ رضاخان و پسرش محمدرضا است. پدر و پسری که گرچه با کمک بیگانگان و چراغ سبز آنها روی کار آمدند، اما اندکی پس از خروجشان از کشور، هر جا که رفتند جز با چراغ قرمز رو برو نشدند. شاید بازخوانی رفتار بیگانگان با این دو پادشاه ایران، درسی باشد برای آنهایی که یا هنوز نتیجه تسلیم مطلق در برابر غرب را نمیدانند و یا امیدشان برای بقا، به دستان کشور های استعمارگری مثل آمریکا و انگلیس است.
چهارم مرداد سال ۱۳۲۳، رضاخان میرپنج درحالی در تبعیدگاه خود «ژوهانسبورگ»(شهری در آفریقای جنوبی)، مرگ را ملاقات کرد که پیش از آن و درست از زمانی که از ترس قوای متفقین و به صلاحدید انگلیس از سلطنت کنارهگیری کرد تا زمان مرگاش، مدام توسط انگلیسیها تحقیر میشد.
انگلیس رضاخان را که در طول سلطنت میکوشید با ایجاد رعب و وحشت، احترام و تعظیم و دیگران را ببیند، در پایان کار به صورت یک اسیر جنگی در آورد و به نهایت ذلت رساند؛ چیزی که رضاخان اصلاً تصور آن را نمیکرد.
شمس پهلوی دختر رضاخان که او را در فرارش از ایران همراهی میکرد، در بخشی از خاطرات خود درباره ذلتهایی که خاندان پهلوی متحمل شد مینویسد: «کشتیای که برای مسافرت ما تخصیص داده بودند یک کشتی محقر پستی کوچک بود. ظاهراً به ظرفیت چهار پنج هزار تن به نام " بندرا " متعلق به کمپانی "برتیش ایندیا اسمیر نویگیشن کمینی". کاپیتان کشتی یک نفر ایرلندی یا انگلیسی خشک بود.
چون به تدریج به مناطق آبهای گرم استوایی نزدیک میشدیم از گرما در رنج بودیم و خیلی اشتیاق داشتیم که زودتر به بمبئی برسیم. پس از چهار روز ساحل بمبئی از دور نمایان شد و مسرت خاطری به ما دست داد. همه لباسی پوشیده و خود را برای پیاده شدن آماده کرده بودیم. ولی ناگهان ملاحظه کردیم کشتی به جای این که به ساحل نزدیک شود، راه وسط دریا را پیش گرفته و از ساحل دور میشود. در همین موقع ملاحظه کردیم که از طرف ساحل یک قایق موتوری که در آن جمعی سرباز مسلح هندی دیده میشدند به طرف کشتی ما پیش میآید.
قایق به کشتی نزدیک شد. سربازان از قایق بیرون آمده و مشغول حمل بار و بنه به خود شدند و سه نفر انگلیسی که یکی از آنها بعداً با ایشان آشنایی پیدا کردم، آقای اسکرین بود. وارد کشتی شدند و به حضور شاه رفتند.
آقای اسکرین خود را نماینده لرد لین لیتگو نایبالسلطنه آن روز هند معرفی کرد و اختیارنامه خود را به اعلیحضرت ارائه داد و سپس راجع به مأموریت خود اظهار کرد: شما نمیتوانید در بمبئی پیاده شوید و باید پنج روز در همین کشتی به جزیره موریس که برای اقامت شما در نظر گرفته شده عزیمت نمایید.
اعلیحضرت از شنیدن این سخنان سخت برآشفتند و فرمودند: «مگر من زندانیام ! من آزادانه از کشور خود مهاجرت کردهام و به من گفته بودند که در خارج از کشورم به هر کجا که میخواهم میتوانم بروم. جزیره موریس کجاست ؟ چرا اجازه نمیدهند که من به آمریکای جنوبی بروم ؟ چرا مانع میشوید که ما در بمبئی پیاده شویم و تا رسیدن کشتی اقلاً در شهر بمانیم ؟» آقای اسکرین در پاسخ همه این حرفها فقط یک چیز میگفتند : «من اظهارات شما را تلگراف میکنم و شخصا جز آنچه گفتم کاری نمیتوانم بکنم.»
خفت و حقارت رضاخان تا جایی پیش رفته بود که حتی پسرش محمدرضا که پس از او و باز هم با کمک انگلیسیها روی کار آمده بود نیز، با بی محلیهای خود به رضاخان، او را تحقیر میکرد. شمس پهلوی در این باره مینویسد: «پدرم بینهایت نگران و ناراحت بودند و این نگرانی و اضطراب خاطر که ما نیز هیچ یک از آن بینصیب نبودیم، در روحیه اعلیحضرت فقید فوقالعاده مؤثر واقع شده بود. مکرر اظهار میکردند: چه شده است که اعلیحضرت شاه از من یادی نمیکنند؟ چرا مرا بکلی فراموش کردهاند؟»
این حقارتها فقط مختص رضاشاه نبود. محمدرضا در خفت پذیری از خارجیها حتی از پدر خود هم جلو زد و جالب آنکه اکثر اوقات هم متوجه میشد که دارند تحقیرش میکنند.
محمدرضا پهلوی پس از فرارش از ایران، بخاطر عدم رفتار مناسب کشور ها و مقامات، بین چند کشور سرگردان بود. ابتدا از آنجایی که آمریکا برای پذیرش او روی خوشی نشان نداد، مجبور شد به مصر فرار کند.
پس از چندی با دعوت پادشاه مراکش، به این کشور رفت. اما با فشار ایران به مراکش، مقامات این کشور با ملاحظات سیاسی خود، محمدرضا را از مراکش اخراج کردند و شاه مجبور شد این بار با ویزای گردشگری، به پاناما برود.
پس از آنکه تلاشهای او برای گرفتن پناهندگی سیاسی از انگلستان بینتیجه ماند، مجبور به ترک پاناما و سفر به مکزیک شد و بالاخره پس از مدت کوتاهی زندگی در مکزیک، با چراغ سبز آمریکا، برای درمان بیماری سرطان خود، به آمریکا رفت.
اما آمریکا نیز با ملاحظاتی که داشت، محمدرضا را درحالی که در حال درمان بود، از خاک خود اخراج کرد و شاه مجبور شد دوباره به مصر برود و در مرداد ماه ۱۳۶۱ نیز، در بیمارستان قاهره مرد.