حکایت دل و دلبر


حکایت دل و دلبر

کشتی شعرم شبی بر گل نشست بیخبر بیرون زدم در خوابِ مست در میان جنگلی دور از زمان قصه را بی راهه رفتم بی نشان در علفزارِ مه آلودی شدید سایه وهمی به دنبالم خزید آن قدر آشفته بودم زان سبب پا فروشاعر:فرزانه شعبانی

کشتی شعرم شبی بر گل نشست
بیخبر بیرون زدم در خوابِ مست
در میان جنگلی دور از زمان
قصه را بی راهه رفتم بی نشان
در علفزارِ مه آلودی شدید
سایه وهمی به دنبالم خزید
آن قدر آشفته بودم زان سبب
پا فرو کردم، به دام ِقیر شب
گشتم از جادوی شب نقش زمین
مرغ مرگی، پیش رویم در کمین

صبح فردا از دلِ این سرگذشت
تک سواری با حکیمی می گذشت
دختری دیدند چنان ابر کبود
درمیان خاک، تنها خفته بود
تا که نبضش را گرفت مرد طبیب
از دوای درد او گفتا عجیب
گفتش از رخسار او عکسی ببر
تا بیاویزند سرِ دیوار شهر
درد او...دارد علاج ساده ای
گرمی یک‌ بوسه از دلداده ای

در پی حکم طبیب، آن مردِ راد
اسب خودرا زین نمود چون‌ برق و باد
پیش چشمِ مردمان ِ آن دیار
زان سپس این ماجرا شد آشکار

روز و شبها از پی هم میگذشت
آب ها از آسیاب، افتاد و رفت
ازقضا در چرخش چوگان دهر
می رسد شهزاده ای زرین کمر
با غلام و مرکب و جاه و حشم
آن حوالی در رهی می زد قدم
ناگهان لوحی به رویش شد عیان
از تحیر، خیره شد بر نقش آن
در نگاهش دختری آمد پری
دل به کف داد از چنین صورتگری

گفت باخود، اینکه لیلای منست
هرشبم درخواب و رویای من است
باده وصلش به لب ساغر کنم
دیده را خاک ِ ره دلبر کنم

در شبی پنهان، بسویش شد روان
گه سوار و گه به خیز و گه دوان
عاقبت در آشیانی چون حباب
دلبرش را دید، اسیرِ چنگ خواب
از خجالت گونه اش عناب شد
در حریمِ حجله ی مهتاب شد
تا سحر بر روی بالینش نشست
پیچک دل را به رویش حلقه بست
از شراب بوسه ای تبدار و داغ
چشم جانش، باز شد با اشتیاق

گرچه این افسانه ها باشد کهن
بشنو اکنون... از لب اشعار من
عشق بر هردردِ بیدرمان دواست
قلب ها با این حقیقت آشناست

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


یک خبر فوری از واریز مرحله سوم سود سهام عدالت