فریاد


فریاد

دلم سکوتی می خواهد مبهم در وادی ذهنی خسته کنار پله ای کوچک غم را گونه ای در بغل گرفته ام ودر دلم غوغای نوشتن دارم گاهی دل آدم چقد آرام می شود و چقدر آرام آرام مغزت را به فریاد در می آورد و مغزشاعر:رویا دیبا

دلم سکوتی می خواهد مبهم
در وادی ذهنی خسته
کنار پله ای کوچک
غم را گونه ای در بغل گرفته ام ودر دلم غوغای نوشتن دارم
گاهی دل آدم چقد آرام می شود
و چقدر آرام آرام مغزت را به فریاد در می آورد
و مغز ناگهان سوت می کشد و تمام وجودت را کر می کند
دلم احساس نیاز دارد به او
و او همچنان در تکاپو
گاهی هست و گاهی نیست
گاهی هست ولی نیست
گاهی نیست ولی هست
و همین گاهی ها آتشینن
آینده ام ترسان
از زندگی گریزان
عشق همچنان در جریان
اما
اما خودم هستم سرگردان
او را دوست می دارم
نه از اجبار و نه از روی نیاز
نبودنش می زند آتشی در جان
بودنش فریادها دارد
دلم آرامشی ناب می خواهد
کاش حرف دل با عمل یکسان بود
کاش خواستنیهایت برایم جان بود

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


معبد در میان ابرها و قدیمی ترین شهر آسمان خراش ها در جهان: تصاویر اماکن تاریخی در کشور...