ابر به باران نشست
من درون پیله ی خویش
تکلم میکنم گاهی
ملولم
زین جدایی های ممتد
حال من
حال اسیریست
که در وعده ی صبح
جلگه شد آن طرف رود خیال
حال فریاد مرا
حوصله کن ، مجبورم
که لبم
لانه ی یک دشت شقایق شده است
و سرم تکیه به دیوار زده
مثل یک خوشه ی آفت زده هنگام غروب
بی محابا میدوم
سمت طلوع
من فقط آلوده ی چشمان سیاه تو شدم
منم آن صخره ی بازیگوشی
که به اندازه ی کافی ، سخت است
و تویی
نرم ترین لمس جهان
بنشین چای مرا حوصله کن دلگیرم !
من درون پیله ی خویش
تکلم میکنم گاهی
ملولم
زین جدایی های ممتد
حال من
حال اسیریست
که در وعده ی صبح
جلگه شد آن طرف رود خیال
حال فریاد مرا
حوصله کن ، مجبورم
که لبم
لانه ی یک دشت شقایق شده است
و سرم تکیه به دیوار زده
مثل یک خوشه ی آفت زده هنگام غروب
بی محابا میدوم
سمت طلوع
من فقط آلوده ی چشمان سیاه تو شدم
منم آن صخره ی بازیگوشی
که به اندازه ی کافی ، سخت است
و تویی
نرم ترین لمس جهان
بنشین چای مرا حوصله کن دلگیرم !