غمبار


غمبار

آسمان هم دلش گرفته بود از نگاهش خواندم و اشکهایش فهمیدم او هم سفر کرده ای دارد دستانم را گشودم به آغوش کشیدم غمهایش را به شانه کشیدم کنج دلتنگیهایش آرام گرفت چشمانش غرق در هق هق بود قصه یشاعر:محمد قاسمی

آسمان هم دلش گرفته بود
از نگاهش خواندم
و اشکهایش فهمیدم
او هم سفر کرده ای دارد
دستانم را گشودم به آغوش کشیدم
غمهایش را به شانه کشیدم
کنج دلتنگیهایش آرام گرفت
چشمانش غرق در هق هق بود
قصه ی فراقم را برایش خواندم
از عشق بی شین برایش گفتم
از فرهاد بی دال برایش گفتم
از مجنون بی میم برایش گفتم
از دار و ندار قلبم
از گیسوام سفیدم
از نقشه های بر آب رفته ام
از بوسه های بر باد رفته ام
گفتم و گفتم و گفتم
تا به خود آمدم از کنار رفته بود
ز تکه کاغذی نوشته بود
حالا فهمیدم که میگفتی
سنگ صبور بود
تا اسمش را آوردمل
تکه تکه شد
عبد-سحاب

فرها=گریختن ها

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


گرگی ناگهان وارد بیمارستان شد/ اما زمانی که پرستاران علت را فهمیدن، نتوانستند جلوی گریه...