جادویِ چشمانت
چه بی رحمانه ...
می تازد بر شعاع قلبم
و چه غریبانه ...
می خروشد بر زوایای دیدگانم
گویی نفس ...
میهمان و میزبانِ مرگ است!
و این احساس کهنه
هر روز با تو مسن می شود
این بار ...
نگاه سخن است
و دست ها ...
آلوده به سکوت
و زمان استوانه ای است
وامدارِ مخروطی ها
در دورترین جنگل هایِ شبستان
به مثالِ یتیم ترین فراق ...
و بی بهانه ترین قطب نمایِ جهان
کشیده شده بر صلیبِ اَیاز
که رسالتش نگار شدن است
بر بزرگترین تابلویِ انجماد
رونمایی شده در تالارِ کبود
بدونِ سفسطه ی اندوه
و راه یافته به جریانِ فروغ
و امید نیز ...
دانه ی گندمی است
جوانه زده در مزرعه ی بی بدیل ها
ایستاده بر تارکِ چنارهایِ مخملی
خُرامیده در آوارهایِ غبارآلودِ خیال
که امروز خبّازِ دَهر ...
نان لواشی پخت از آن
و مادرم
ساحره یِ سختی ها
با قطره های محبت
و نجواهای زیرکانه
لقمه ی عطرآگینی را
نثار سفره ی جانم کرد
چه بی رحمانه ...
می تازد بر شعاع قلبم
و چه غریبانه ...
می خروشد بر زوایای دیدگانم
گویی نفس ...
میهمان و میزبانِ مرگ است!
و این احساس کهنه
هر روز با تو مسن می شود
این بار ...
نگاه سخن است
و دست ها ...
آلوده به سکوت
و زمان استوانه ای است
وامدارِ مخروطی ها
در دورترین جنگل هایِ شبستان
به مثالِ یتیم ترین فراق ...
و بی بهانه ترین قطب نمایِ جهان
کشیده شده بر صلیبِ اَیاز
که رسالتش نگار شدن است
بر بزرگترین تابلویِ انجماد
رونمایی شده در تالارِ کبود
بدونِ سفسطه ی اندوه
و راه یافته به جریانِ فروغ
و امید نیز ...
دانه ی گندمی است
جوانه زده در مزرعه ی بی بدیل ها
ایستاده بر تارکِ چنارهایِ مخملی
خُرامیده در آوارهایِ غبارآلودِ خیال
که امروز خبّازِ دَهر ...
نان لواشی پخت از آن
و مادرم
ساحره یِ سختی ها
با قطره های محبت
و نجواهای زیرکانه
لقمه ی عطرآگینی را
نثار سفره ی جانم کرد