عجب صبح دل انگیزی ست
چراغ آسمان پیداست
و ابر بیشه ی پندار
عجیب زرقابی و داراب و پربار ست
ولی پیداست نمی بارد
کمی هم آن طرف تر ها
ابر پهنه ی کردار
بی خیال و راحت و آرام
خیالش جفتک زاغان
حواسش پیش یک مرداب
و اما ابر سرخ و رگ به رگ
گفتار
هر از گاهی
اسیر نور گرم آفتاب بی حال
هر از گاهی
به شلاق گناهی می شود خاموش
بی مقدار
و اما عشق
بگذریم صبح دل انگیزی ست
درختی راست ایستاده به تاوان گناه رسم
و سنگفرشی که چسبیده ست به تحقیرش
به جان می پرورد هر فضله زاغی
فضله زاغی که می گوید :
عجب صبح دل انگیزی ست
چراغ آسمان پیداست
و ابرهایی که می خوانند نگاهم را به سوی خویش
چراغ آسمان پیداست
و ابر بیشه ی پندار
عجیب زرقابی و داراب و پربار ست
ولی پیداست نمی بارد
کمی هم آن طرف تر ها
ابر پهنه ی کردار
بی خیال و راحت و آرام
خیالش جفتک زاغان
حواسش پیش یک مرداب
و اما ابر سرخ و رگ به رگ
گفتار
هر از گاهی
اسیر نور گرم آفتاب بی حال
هر از گاهی
به شلاق گناهی می شود خاموش
بی مقدار
و اما عشق
بگذریم صبح دل انگیزی ست
درختی راست ایستاده به تاوان گناه رسم
و سنگفرشی که چسبیده ست به تحقیرش
به جان می پرورد هر فضله زاغی
فضله زاغی که می گوید :
عجب صبح دل انگیزی ست
چراغ آسمان پیداست
و ابرهایی که می خوانند نگاهم را به سوی خویش