تو بخوان (به تو با تو برای تو)


تو بخوان (به تو با تو برای تو)

-ایستاده بخوان - گر تو را راه به منطق و عرفان است تو بدان، شعر من وحی به آتشکده ی ایمان است و در این شهر پُر از آدم و احساس ملاتِ لیزِ شعرم عشق نه آهن و ماسه و پاکتی سیمان است زین پس تن خود راشاعر:نیما خادمیان

-ایستاده بخوان -

گر تو را
راه به منطق و عرفان است
تو بدان، شعر من
وحی به آتشکده ی ایمان است
و در این شهر پُر از آدم و احساس
ملاتِ لیزِ شعرم
عشق نه
آهن و ماسه و پاکتی سیمان است
زین پس
تن خود را به تن قافیه دادم
که غزل بشکفد ازاین لب بیمارمن امشب
به ستوه آمده این
وزن تنم
وندر این زخمه ی نازلب تو
که به جام می تب دارِ
دیشب وُ هر شب
تر شد
لیک،
عاشق زارِ در میخانه ی
مستان تو بودم
هر دم،
دمبدم
تو وُ این سکوت دیوار
سرمن، منگ نه
گیج
نارنجک جنگی انگار
و تو تیغ برّان به گلویم
گیوتین بود برایت
همه ی حلقومم
اگر از دار
این بار تو دل زده ای
سَر پُر چخماقی بدم خدمت تان ؟
ای مرد!
که بپاشی همه ی مغز مرا بر تاریخ
نگرانم، نشود
این عقده ی اِن ساله ی تردید خالی
آخر تو ترین شعر سرودی
با همه ی پریشان حالی!
پس
این شعر چه ناب است
سر سلسله ی او سراسر همه خواب است
نعش تاریخ فراموش به آب است
بَه بَه
همه چی مطلق و محض
و بخندید و بِبَرید حظ
بزنید دو انگشتی وُ کف
نوبتی هُل ندید، برید تو صف
این هم دبه و زنبیل و دمپایی
که زنیش این عقرب نیمایی
همه در کنجی خموش
برو ای شعر چموش
بچلانش چو چوپانی در نی
که به این پچ پچِ جغجغه پایان بدهد
و در هم بکشد شور و شرِ
قهقهه ی شاهد بازاری را
کاش شایعه بود
و به چاقوی پشت کمرش
مشکوک نبودم
هرگز
به شکار دهنی کف کرده
که در آن سایه ی یک تنه گرگی به کمین بنشسته
که هنوز دفتر نیرنگ نگاهش باز است
و شطرنج تبارش راز است
و قمارش
به چایی قند پهلو ساز است
و تمام عیشش
به پُک سیگاری ممتازاست
چه عجب
حال تو امشب فاز است
پس میروم تا ته اشعار غلیظ
که در این معرکه ی شعر غوغا بکنم
خطر نعره ی من را به جهان
نه
بخودم
افشا بکنم
و حنجره ی هار غزل را
و آن لشگر شعرش که خروشید
چو حلاج عذابی بکنم
و تا ابد ستاره را به آسمان زنجیر میکنم
و نیزه را به چشم خورشید فرو میکنم
و دشنه را بر گلوی ماه
گلوی خون باره را به پای تو میفکنم
تویی عقاب تیز چنگ که برفراز واژه ای
و می دری تو شعر را چو غرش پلنگ حمله ور
کجایی تو ای خدای شور و اشتیاق که بشکنی
بغض شکار این دیوانه را
و زبان را بسپری به بلعیدن تبر
و چشم خیره به این خطر
که بگسلد بند ز بند وزن شعر

-نشسته بخوان-

آتشم بدجوری کُنده ی مردترین شاعر وحشی را کَند
از ریشه
همه ی قله ی صخره ی مغروراش را
سیل شعرم بلعید
و در آن غرقه ی ابعادش
همه ی بدنش را هم لیسید

بعد آن
شاید تا ته بودن هم بروی تا نفسی چاق کنی
میترسم هَنگ کنه این سی پی یو داغ کنی
جای شعبده یک دین جدید باب کنی
اگرت گستاخی تو طغیان کرده
چنته ی خلوت بودا را ویران کرده
کلکت دم بریده لِفت دادی نگرفت
اَلَکی گفتم از دست این شاگرد خرفت
آره میشه چمچاره، چه شگفت

آی با توام شه شاعران!
اِی قلندر به پیش ساحران!
تو پرده نشین شیطون زائران!
شنیدستی که بشکست
گرده ی شعرت بند بند
می دانم درد می کشی از این لاف گند
بلی شعر تو همی خسته بود
به تصویر شعر من وابسته بود

به پوزِش که پوزَش
به خاک
مالیده شد
چه شد ؟
شاخ شعرت شکست
ناراحتی؟
آری . . . رفیق، گفتمت:
دیر یا زود
تو گریه می کند!

چه حیف
کاش می شد
تو همان لعنتی من باشی
پرچم فتح بالای سر من باشی
بس کن
سقوط هر روزت را
وین سکسکه و لکنت شعرت را
این تلنگر بود
اگر دستت رو شد
بوس قبل از خواب
یادت نرود
به همان تُف که دهانت گس شد
آن شاعر، یک شبِ بارانی شد؟!
همان که ندارد بدستش ساغر
من گاز زدم، شده یخورده لاغر
آن لقمه ی نانت که به قافیه و مصرع تنها
چشم دوخته است
و قلم دشنه ی تو، چرخیده دست به دست
ما به راه کج خود
کشته بسیار...
تو زاغه نشین کوله بارت را وردار و بیار...

هان، کجایی توقلندر؟
من همان عشقیِ لب دوخته ام
که اخم در کفن شوخ تو انداخته ام
من که صلابت به تبر آخته ام
اِی بتِ شعر
سرطان بر در و دیوار تو ساخته ام
آهان
آمدم تا زنده به گورت بکنم
در این زلزله ی شعر صبورت بکنم
به اعجاز تشبیه جسورت بکنم
به افسانه ی ایجاز کورت بکنم
به جادوی اغراق غیورت بکنم
به تشخیص و کنایه مغرورت بکنم
به تعلیل و اسلوب مسرورت بکنم
به تلمیح و تناقض مقهورت بکنم
به آوانگارد که نبودی خیتت بکنم
حالا
مانیفستت بخوره توی سرم
آخه از شعر تو من دربه درم
باشه دیگه قول بده نذاری سر به سرم
بیا
ز دام شعرم تو چگونه جسته ای
تو که ز درد شعرم همه خسته ای
یه تکون
طالع نحس قهوه ی تلخ زبانم
به خجالت شده است!
خط خطی های تو را
هذیان به بطالت شده است؟
وین قلقلک زیر بغل از شعرت
به جهالت شده است؟!
دو تکون
به جهنم که قافیه تنگ است
به دَرَک وزن مشنگ است
کمرِ یا شاه فنرِ
خیره ناخن به دهان جویده ای؟
می دانم
چیره به پیکرت این آونگ
می خوانم
خفه خون گوش بده به موسیقیِ این آهنگ
ناگهان
بغرّید رستم دستان
در پس پرده ی نافذ
بر این رندی حافظ
که چُنین است و چِنان است
که اسرار نهان است
در این کلبه ی احزان فلان است
لیک داور این محکمه آن است

پس اینطور،
به چه شوقی
به چه شوری
بکشم پرده ی اسرار
بر این میکده ی
مست تر از
سوز و گدازت
همه ی حسرت آن فریادت
شهوت وُ وسوسه ی ابعادت
فقط هیس!
شعر خاییده ام به دندان دل
تا بنشانم تنت را تمامی به گِل
چی بود
سوگند به طلسم شعرم که اصیل است
طنازی این شعرفقط باج سبیل است
شانس اُوردم که طویل وُ استریل است
آن شاعر بدبخت که بخیل است، ذلیل است
چی شد
ای بابا
شعر ژولیده و دل نازک من
میدانم
نفس آخر همه ی اشعار است
لعنتی مضحکه ی اذهان است
در آخر لعنت به شاعر دلواپس این شعر
کرده همه را مسخره ی عشق سه شاعر

-خوابیده بخوان-

همه ی شعر و ترانه
به چشیدن
که به چشمت
به بهانه نرسیدن
همه آن جامِ شرابِ
سحرِ هر شب من را
به خدا
خسته ترین مرد جهانم
که خطرناکترین
شور غزل
را به تنم
زمزمه کرده
نفسی را
که تو شاید بُکشی وُ
بِکشی
دامن خود را
به در و دشت
به صحرا
به هیاهو
به همه عالم و آدم
که نَفَس دَم نزند
امشب و هر شب
به برِ یار
بستانم تن خود را
که در این بسترسودا
بغنودند و غنودی و غنودم
که عنان از کف من رفت
یه حالی شدم از
این در و دیوار
چو مرغی که زند بال
به هر حال
تو را سجده به خاکم
تو را مستِ نگاهم
که بخوانی
که بخوانم
که بخوانند
همه
جمله ی آواز
در این جمجمه ی
خالی اصوات
چه ناسوت
بی انداخت
مژه ی تر شده وُ
موی کمند وُ
لب بیمار تو بود
که غزل را به تنم
منگنه کرده
و در آن پوشه ی
بی حاصل هر فصل
تو را فاجعه کرده
چه بگویم
پنجره ی کوچه ی ما بن بست است
و ترک به تن دیوار دلم وابسته است
چه کنم
حال به حالم
که چه دارم چه ندارم
خبر از
شاعر شبگرد
که بدرّید تن مخملی شب
به همان خنجر زرینِ تو خورشید
که همه حادثه شاید
که علف را
به تن ناز شقایق خون کرد
ولب قند و عسل را
به شاتوت لبت مجنون کرد
و به آن گونه ی سرخ ات که دلم افسون کرد
و به آن گندم مویت
که ز جنت همه را بیرون کرد
به گمانم
همه ی فاصله ها را...
تو خودت میدانی
پس چه شد
لذت آن دخترک بی پروا
که بکرد همه شب من را رسوا
و گیسوی کمندش دَم گوشم نجوا
که به هر شب بغلم را...
قلمم را...
سَر سرکش و توفان تنم را
همه ی فلسفه ی داغ سَرم را
بی خیال من وُ انبوه ترین حوصله ام را...
که همین جاست
من اگر کشته ی افکار توام باز
بِشِکَن صفِ این لشگر غم را
که شدید است بلندای تنت
میل تنم را...

نیما خادمیان
ایران – تهران
مهر 94
Nima Khademian
Iran-Tehran
October, 2015

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


گیتی آذرپی درگذشت