کرخه نور ..... شهریور ۱۳۶۰ دشت عباس / اهواز
مجموعه ای از دردها و انبوهی از آه سردم
پوستم ، سوختگی
و جگرم ، تشنگی
و گلویم خشکی و بی آبی را درک کرده اند
هنوز نرمی رملها را حس می کنم
و هیچگاه دوست و همراهم ، سر درد و سر گیجه را از یاد نبرده ام
گاهی تا یک ماه آبی به بدنم ، نمی رسید
من مردگی را قبل از مرگ ، حس کرده ام
در تنهایی ام ، صدای سکوت را شنیده ام
و در بی کسی هایم ، خاطراتم را ورق زده ام
گرسنگی و تشنگی را ،
با دوستان همرزمم ، تقسیم کرده ام
ولی ...
وقتی بعد از سه روز محاصره ،
نان خشک شنی و کپک زده ی دشمن عراقی را در لابه لای رمل یافتم ،
به دوستانم نگفتم و با عجله همراه سنگریزه ها جویدم و قورت دادم
یادم هست ، یک ماه گذشته بود ،
وقتی آتش پاتکها سبک شد ،
مرخصی شهر آزاد شد ولی من پولی برای شهر رفتن و استحمام و تلفن زدن نداشتم
گذرم به گودالی افتاد
بدور از منطقه ( مجبور بودم به آنجا بروم )
و در گودال ،
یک پنجاه تومانی از خدا هدیه گرفتم
هدیه ای کادو شده در لابه لای رمل
و با آن تمام نیازم رفع شد
و خدا را شکر کردم
مجموعه ای از دردها و انبوهی از آه سردم
پوستم ، سوختگی
و جگرم ، تشنگی
و گلویم خشکی و بی آبی را درک کرده اند
هنوز نرمی رملها را حس می کنم
و هیچگاه دوست و همراهم ، سر درد و سر گیجه را از یاد نبرده ام
گاهی تا یک ماه آبی به بدنم ، نمی رسید
من مردگی را قبل از مرگ ، حس کرده ام
در تنهایی ام ، صدای سکوت را شنیده ام
و در بی کسی هایم ، خاطراتم را ورق زده ام
گرسنگی و تشنگی را ،
با دوستان همرزمم ، تقسیم کرده ام
ولی ...
وقتی بعد از سه روز محاصره ،
نان خشک شنی و کپک زده ی دشمن عراقی را در لابه لای رمل یافتم ،
به دوستانم نگفتم و با عجله همراه سنگریزه ها جویدم و قورت دادم
یادم هست ، یک ماه گذشته بود ،
وقتی آتش پاتکها سبک شد ،
مرخصی شهر آزاد شد ولی من پولی برای شهر رفتن و استحمام و تلفن زدن نداشتم
گذرم به گودالی افتاد
بدور از منطقه ( مجبور بودم به آنجا بروم )
و در گودال ،
یک پنجاه تومانی از خدا هدیه گرفتم
هدیه ای کادو شده در لابه لای رمل
و با آن تمام نیازم رفع شد
و خدا را شکر کردم