انسانی که اندیشه را در مرکز و کانون پدیده‌ها قرار می‌دهد، بن‌بست و شکست در زندگی‌اش راه ندارد. در پیچ و خم‌های زندگی خودش راه خود را می‌گشاید. مدیریت زمان از سوی چنین فردی جدی گرفته می‌شود. «گذشته» و «حال» و «آینده» برایش معنادار می‌آید و واجد تأملات عقلانی در باب فردای خویش است.

از همین‌روست که باید اندیشیدن، و البته درست اندیشیدن را، از کودکی در نظام تعلیمی آموخت و آن را همانند سایر دروس اصلی به منزله‌ امری لازم و بایسته در برنامه‌ریزی درسی گنجاند و برایش به نحو شایسته‌ای سرمایه‌گذاری کرد. باید اذعان داشت آن چیزی که با کمال تاسف در نظام آموزشی ما از آن غفلت می‌شود و کمتر از آن سخن به میان می‌آید، چگونه اندیشیدن و درست اندیشیدن است. در هیچ دوره‌ای از نظام آموزشی، اعم از مقاطع ابتدایی و متوسطه و دانشگاه، به ما آموخته نمی‌شود که چگونه فکر کنیم. فقط گفته می‌شود در چه مورد فکر کنیم. نظام فعلی آموزش ما بیشتر بر پذیرش نسنجیدة اندیشه ‌دیگران، و مآلا تقویت قوه حافظه و در نهایت ریختن محفوظات کلیشه‌ای بر برگه‌های آزمون شکل گرفته است. مواردی چون: توصیه بر انباشتن محفوظات، فقدان برنامه‌ای درسی تحت عنوان گفتگو و مباحثه، درس خواندن به جای مطالعه کردن، عدم تقویت قوه‌ پرسشگری و در عوض طرح پرسش‌های تستی و چهارجوابی، امتحان‌محوری، آموختن برای کسب نمره و احراز رتبه‌های بالاتر و... نمونه‌های آشکاری است در اثبات این مدعا.

دانستن لازمه‌ی اندیشیدن

همه ‌‌ما در هر موقعیتی موضوعی برای اندیشیدن داریم و ذیل مقوله‌ای می‌اندیشیم؛ اما عیار و وزن موضوع تعیین‌کنندة ‌اهمیت آن اندیشه است. شما اکنون به چه چیز می‌اندیشید؟ چه موضوعی ذهنتان را به خود مشغول کرده است؟ شاید به این سطرها می‌اندیشید که در حال خواندن آنید. تا پیش از آن به چه چیز می‌اندیشیدید؟ به عبارت دیگر آن چیزی که ذهن شما را درگیر خود ساخته بود، چیست؟ ممکن است هر چیز بوده باشد. شاید موضوعات متنوعی را شامل شود، از قبیل: خانه و خانواده، وضعیت فرزندان، همسایگان، کوچه و خیابان، کار و زندگی و یا قدری بیشتر، وضعیت اجتماع و سیاست و اقتصاد و فرهنگ کشور و یا حتی فراتر از اینها: اوضاع و احوال بین‌المللی و آنچه در جهان و کشورهای دور و نزدیک اتفاق می‌افتد. یا بالاتر کهکشان و سایر کرات. یا بالاتر از همه ‌اینها که به امور معنوی و غیرمادی بازمی‌گردد مانند: خدا، هدف از خلقت، جهان آخرت و دنیای پس از مرگ، فرشتگان و...

آنگاه جای طرح این پرسش است که: عمق اندیشه‌ شما در اطراف این موضوعات تا چه حد و اندازه است؟ اندیشه ‌شما فقط در محدوده‌ یک موضوع دور می‌زند یا فراتر از آن نیز می‌رود؟ به بیان دیگر اندیشه ‌شما در یک موضوع فرومی‌ماند یا فرامی‌رود؟ بدیهی است ذهنهای عاری از دانش و معلومات در فرارفتن از موضوعات چندان قدرت پرواز ندارند؛ در موضوعات محدود و دم‌دستی فرومی‌مانند. غالبا به موضوعاتی می‌اندیشند که به‌گونه‌ای بر آنان واقع می‌شود و به منافع و مضار مادی آنها ارتباط می‌‌یابد. از این‌رو بیشترین اشتغالات فکری آنان حول محور چند موضوع دور می‌زند که مدام در حال تکرار و تکرار است. درگیری ذهنی و دامنه‌ موضوعات فکری‌شان محدود است.

طبیعتا هر چقدر بر تصاویر و مفاهیم ذهنی فرد، ناشی از رهیافت‌های علمی و تجارب عملی افزوده شود و ذهن به فربهی میل نماید، متقابلا او نیز در جریان اندیشیدن اوج می‌گیرد و فراتر و فراتر می‌رود. به میزان افزونی اخبار و اطلاعات و دریافت داده‌های خارجی بیشتر، اندیشه نیز بر وسعت دامنه‌ خود می‌افزاید و فراتر را می‌جوید. ما آن‌گونه می‌اندیشیم که می‌دانیم. به قول مولانا:

جان نباشد جز خبر در آزمون

هر که او افزون خبر، جانش فزون

جان ما از جان حیوان بیشتر

از چه؟ زان رو که فزون دارد خبر

چند مثال ساده روشنگر این مطلب است: در کتاب فارسی دوران ابتدایی می‌خواندیم: «دارا انار دارد»، «سارا انار ندارد». در آن دوران فعل «داشتن» و «نداشتن» تا چه حد ذهن کودکانة‌ ما را درگیر می‌کرد؟ طبیعتا تا حدی که بتوان با کلمات جمله بسازیم و نه بیشتر. چرا؟ چون اندیشه ‌کودکانه به علت نداشتن بسیاری از تصورات و مفاهیم ذهنی، قدرت پرواز بیشتر را ندارد. تا حدی توان ‌اندیشیدن داشتیم و نه بیشتر؛ اما مادام که افقهای دیگری به روی ما گشوده می‌شد، به گونه‌ای دیگر فعل «داشتن» و «نداشتن» اندیشه ‌ما را درگیر خود می‌ساخت؛ برای مثال: وقتی بزرگتر ‌شدیم و مثلا با اقتصاد سوسیالیستی آشنایی پیدا کردیم و یا تصویری از مالکیت اقتصادی در ذهن ما نقش بست، این افعال ایجابی و سلبی دیگر آن مفهوم ساده و اولیه‌ دوران کودکی را نداشت. علاوه بر آن، معنای دیگری در ذهن ما نقش بست که با دوران کودکی کاملا متفاوت بود و گاه ما را حساس می‌کرد و حتی ممکن است ذهن را به سمتی ببرد که روزی سارا را به جنگ دارا بفرستد!

بر اساس هیئت بطلمیوسی، قرنها زمین مرکز عالم شناخته می‌شد و چنین در نظر می‌گرفتند که ماه و خورشید و پنج سیاره شناخته‌شدة آن روزگار (عطارد، زهره، مریخ، مشتری و زحل)، در مدارهایی دایره‌ای به دور زمین در گردشند. در پرتو این نظریه، جایگاه انسان به گونه‌ای دیگر شناخته می‌شد و نسبت انسان با هستی به گونه‌ای دیگر در ذهن شکل می‌گرفت. در حالی‌که از زاویه ‌نگرش کیهانی امروز چنین نیست؛ زیرا زمین‌مرکزی در هیئت جدید دیگر جایی ندارد. زمین دیگر نه مرکز عالم، بلکه خود به گرد خورشید در حال چرخش است. طبیعی است فهم و اندیشه‌ای که انسان گذشته از هیئت قدیم داشت، با فهم و نگاه‌ انسان امروزی نبود. بین این دو اندیشه و نتایج حاصل از آن تفاوت‌هایی دیده می‌شود که از اساس با هم در تخالف است.

نتیجه اینکه زمانی اندیشه‌ انسان حول محور یک موضوع عمق می‌یابد و فراتر از حد خود می‌رود که با مفاهیم ذهنی بیشتری مواجه شود و مسائل جدیدی در قلمرو ذهن فرد اندیشنده قرار گیرد. آنجاست که پرسش‌های زیادی در برابر او قد علم می‌کند و وی را از سطح به عمق موضوعات هدایت می‌نماید. متقابلا هر میزان ذهن از مفاهیم جدید خالی باشد و از آموزه‌های نوین محروم گردد، به همان نسبت اندیشه فرومی‌ماند و چاه پرسش فرومی‌خشکد. بنابراین لازمة ‌اندیشه‌ورزی، مطالعه و تجربه‌اندوزی پیوسته است. بدون مطالعه و دانش‌اندوزی نمی‌توان آن‌چنان که باید چرخه ‌اندیشه‌ را از موضوعات پیرامونی و محسوس به موضوعات فراپیرامونی و نامحسوس به گردش درآورد و از سطح به عمق موضوعات پیش برد. خاصه آنکه در جریان تفکر انتقادی استدلال خود را آن‌چنان که باید معتبر شکل داد.

البته مطالعه و دانش‌اندوزی به این نیست که تنها ذهن را برای حفظ کردن و برگرداندن داده‌های شنیداری و خواندنی تقویت نماییم و به قول فیلسوف انگلیسی فرانسیس بیکن (1560ـ 1625) در نقش مورچگان که همواره دانه فراهم می‌کنند و تصرفی در آن نمی‌نمایند، ذهن را به انبانی از محفوظات و داده‌های خارجی بدل سازیم. انسان متفکر باید همچون زنبور عسل که مایه را از گل و گیاه می‌گیرد و به هنر خود از آن انگبین می‌سازد، مایة علم را از تجربه و مشاهده بگیرد و به قوه اندیشه‌ خود از آن حکمت بسازد؛ پیوسته بپرسد، تشکیک و جستجو کند؛ ایده‌پردازی نماید و با قدرت تمام ایده‌های خود را پرورش دهد؛ در اندیشیدن مستقل باشد و از اندیشیدن در موضوعات جدید ترسی به خود راه ندهد؛ جرأت اندیشه‌ورزی داشته باشد؛ باور کند اندیشیدن از آن او و در ساختار وجودی اوست؛ در این ویژگی بس مهم از دیگران چیزی کم ندارد؛ می‌تواند مثل دیگران بیندیشد و خود را از قلمرو محسوسات به قلمرو معقولات، و در نهایت از آنچه «هست» به آنچه «باید» بالا بکشاند...

طریق درست ‌اندیشیدن

همگان پیوسته به نوعی می‌اندیشند؛ اما مهم درست اندیشیدن یا به گفته دکارت، روش درست راه بردن عقل است. به‌ویژه در جهان امروز که به لحاظ فعالیت‌های بسیار پیچیدة زندگی اجتماعی و بمباران انواع و اقسام اطلاعات معتبر و نامعتبر در فضاهای مجازی و شبکه‌های گستردة ‌رسانه‌ای، بیش از هر زمانی نیازمند به اندیشیدن و درست اندیشیدن هستیم. اگرچه ممکن است در پاره‌ای موارد، دست به تقلید زد و کلیشه‌های مطمئن را در قلمرو زندگی مورد استفاده قرار داد، اما اوضاع و احوال زمانه به‌گونه‌ای است که می‌بایست پیوسته به هر چیز که به خودی خود بدیهی نیست و بوی نادرستی می‌دهد، شک کرد و اندیشه را در تمییز دادن داده‌های اطلاعاتی و مواجهة درست با انواع و اقسام پدیده‌ها به فعالیت واداشت و از خطای در مسیر اندیشیدن آگاه و برحذر بود.

بدیهی است اگر خطایی در مسیر اندیشیدن دیده می‌شود، به علت طرز نگاه و فقدان اطلاعات، و ایضاً روشهای مختلفی است که در فرایند تفکر و نهایتا صدور حکم به‌کار گرفته می‌شود. بهترین تمثیل برای فهم درست این مطلب مهم، همان حکایت پیل است که در دفتر سوم مثنوی، مولوی آن را به‌روشنی به نظم درآورده است. در این تمثیل، هر یک از افراد در تاریکی، بخشی از پیکر پیل را لمس می‌کرد؛ نتیجتا از همان زاویه و براساس همان دادة حسی خود می‌اندیشید و حکمی متناسب با آن صادر می‌کرد. این بخشی‌اندیشی که از مصادیق خطاهای ذهن محسوب می‌شود، آنها را در چگونگی و شکل پیل به اختلاف افکند.

آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد

گفت: همچون ناودان است این نهاد

آن یکی را دست بر گوشش رسید

آن بر او چون بادبیزن شد پدید

آن یکی را کف چو بر پایش بسود

گفت: شکل پیل دیدم چون عمود

ن یکی بر پشت او بنهاد دست

گفت: خود این پیل چون تختی بُدست

همچنین هر یک به جزوی که رسید

فهم آن می‌کرد هر جا می‌شنید

از نظرگه گفتشان شد مختلف

آن یکی دالش لقب داد، این الف

در کف هر کس اگر شمعی بُدی

اختلاف از گفتشان بیرون شدی

این حکایت بیانگر این معناست که برای درست اندیشیدن باید راه درست را پیمود؛ زیرا موانع مختلفی بر سر راه اندیشیدن خودنمایی می‌کند که گاه مخرب

است و افراد را به خطای در اندیشیدن وامی‌دارد. درواقع خطاهای شناختی مانع از خردورزی و شفاف‌اندیشی می‌شوند و آدمی را در تحلیل و تفسیر و قضاوت پدیده‌ها به دام خود گرفتار می‌کند. لغزیدن بر روی آن، اندیشه را به ناکجاآباد می‌برد. بسا کسانی که ناخواسته از این طریق خود و گروهی را به معرض نابودی کشانیده‌اند و سرمایه‌های ارزشمندی را به باد فنا داده‌اند. موانع شناختی تله‌ها و دامهای مهلکی را می‌مانند که بر سر راه اندیشه قرار گرفته و مزاحم درست‌اندیشی می‌شوند. آنها به مرور زمان چنان در وجود ما رخنه کرده‌اند که بعضا به دشواری می‌توان خود را از چنگشان رهانید. حتی افراد هوشمند نیز از آفات آن در امان نبوده، گرفتار این دامها می‌شوند. موانع شناختی به قول دکارت در نقش شیطان خبیثی می‌آیند که می‌کوشند انسان را در تفکر به اشتباه اندازند. در پاره‌ای موارد چنین به نظر می‌آید که مقابله با آنها غیرممکن نیز باشد.