بگو از ویرانه دل
چه تمنا داری
از جوی سرازیر شده سمت رهت
چشم من را تو مقصر دانی
که قدم بر نگهش می ذاری
تو ندانی که شب از دلهره ها
به تو تن می سپرد
به خیالش که هم آغوش شود با دریا
خواب صبحش به تو تعبیر شود
نقش رعد بر رخ تو مست کند
هر نگاهی که به میخانه نرفت
ای دل ویرانه من دست بردار
کوه بر جا ماند و غم
سهم تو و فرهاد شود
چه تمنا داری
از جوی سرازیر شده سمت رهت
چشم من را تو مقصر دانی
که قدم بر نگهش می ذاری
تو ندانی که شب از دلهره ها
به تو تن می سپرد
به خیالش که هم آغوش شود با دریا
خواب صبحش به تو تعبیر شود
نقش رعد بر رخ تو مست کند
هر نگاهی که به میخانه نرفت
ای دل ویرانه من دست بردار
کوه بر جا ماند و غم
سهم تو و فرهاد شود