درختی دل به طوفان بست، تنش را داد دست باد
به هوهوی بم و نجوای بادی دل به آنی داد
گشود آغوش سبزش را بر آن ولگرد هرجایی
بلاها بر سرش آمد که هرگز کس ندارد یاد
به برگ عصمتش چنگی بزد طوفان بی افسار
چو طوفان رفت ماند و دید همه رویای خود بر باد
از این آواره باد هرز، چه طرفی می توان برداشت؟
مگر نوزاد ویرانی، مگر افسوس و صد فریاد
زمان حلّال هر درد است، تو سبز از رنگ می خواهی
صبوری کن، بهاران چون رسد از نو شوی آباد
به هوهوی بم و نجوای بادی دل به آنی داد
گشود آغوش سبزش را بر آن ولگرد هرجایی
بلاها بر سرش آمد که هرگز کس ندارد یاد
به برگ عصمتش چنگی بزد طوفان بی افسار
چو طوفان رفت ماند و دید همه رویای خود بر باد
از این آواره باد هرز، چه طرفی می توان برداشت؟
مگر نوزاد ویرانی، مگر افسوس و صد فریاد
زمان حلّال هر درد است، تو سبز از رنگ می خواهی
صبوری کن، بهاران چون رسد از نو شوی آباد