اگرچه تیر نگاهش به خون کشیده جهان را
به سمت سینه پرانده دوباره تیر روان را
ازان پیاله ی چشمش چکیده قطره شرابی
به چرخه بُرده زمین را، دوانده چرخِ زمان را
ازان به صف شده مستان، که می زند به یقین حد
به تازیانه ی گیسوگناه باده خوران را
مپرس نام و نشان را از این جماعت رسوا
که در قدمگه اول دریده نام و نشان را
درخت خشک دلت را بهار تازه چه سودی؟
به برگ مرده رسانده نویدِ کوچ خزان را
عجب زمانه ی تلخی ، به چشم عشق نیاید
گذشت و تحفه ی عاشق که داده خود دل و جان را
به سمت سینه پرانده دوباره تیر روان را
ازان پیاله ی چشمش چکیده قطره شرابی
به چرخه بُرده زمین را، دوانده چرخِ زمان را
ازان به صف شده مستان، که می زند به یقین حد
به تازیانه ی گیسوگناه باده خوران را
مپرس نام و نشان را از این جماعت رسوا
که در قدمگه اول دریده نام و نشان را
درخت خشک دلت را بهار تازه چه سودی؟
به برگ مرده رسانده نویدِ کوچ خزان را
عجب زمانه ی تلخی ، به چشم عشق نیاید
گذشت و تحفه ی عاشق که داده خود دل و جان را