پیچیده ام به روزها شبیه پنج عصر؛
همان عصایی که هوا را شکافتم با آن وَ حادثه را وَ زمان را....
همان منشور مدورم که از دو قرن پیش به تو وُ تاریخ پیچیده است
شبیه همان چشم هایی شده ام که به ساعت دوخته ام هزار وُ پانصد سال
به روزهایی شکسته، ضمیمه در تقویم
چسبیده ام ده قرن
که در هوا شکارم کردی
و تقویم را بهم زدی
پریروز.
( من سفت با انگشتم تقویم را نگه داشته ام این جا....!)
هردوبا این عصا زمان را شکافته ایم شاید
و دقیقه ی کندی شدیم انگار ثابت بر حاشیه ای از روزی که تمام نمی شود ،
نه!..
تمام نخواهد شد!...
در لحظه ایی که چند ثانیه پیش بود انگار
و جهانی که برایم تعبیه شد دیروز.