من راه خود گم کرده ام ، کمتربکن آواره ام
دل را به یغما برده ای، باذهن پاره پاره ام
دردفراقت میکشم ، اما تو غافل گشته ای
ازشورعشقم خسته ام ،کی میشودمن چاره ام
آسم بریدی بادلت، کشتی چنان احساس من
غم رابه دوشم کرده ای ، فریاد ازاین وسواس من
درتخته نرد روزگار، یک مُهره همرازم نشد
لعنت براین اقبال من ، کج مینشیند تاس من
کارم دراین دنیای زشت،تنهاشده دلواپسی
حال دل افسرده را، هرگز نمی پرسد کسی
درباغ خشک خاطرم، مثل مترسک مانده ام
وقتی انیس و مونسم ، تنها شده خارو خسی
s@rv
دل را به یغما برده ای، باذهن پاره پاره ام
دردفراقت میکشم ، اما تو غافل گشته ای
ازشورعشقم خسته ام ،کی میشودمن چاره ام
آسم بریدی بادلت، کشتی چنان احساس من
غم رابه دوشم کرده ای ، فریاد ازاین وسواس من
درتخته نرد روزگار، یک مُهره همرازم نشد
لعنت براین اقبال من ، کج مینشیند تاس من
کارم دراین دنیای زشت،تنهاشده دلواپسی
حال دل افسرده را، هرگز نمی پرسد کسی
درباغ خشک خاطرم، مثل مترسک مانده ام
وقتی انیس و مونسم ، تنها شده خارو خسی
s@rv