«خاموشی دریا» از همین جنس است؛ نمایشی با سه بازیگر که در صحنه نام ندارند. فقط از یکی «کلام» میشنویم، ولی «گفتوگو»یی سخت، پیچیده و سه نفره بین «گفتمان»ها جاری است و در جای جای آن، این نبرد گفتمانی، آدمی را به وجد میآورد.
داستان، داستان آشنایی است برای ما ایرانیان. داستان مهاجم غلبه یافتهای که در خانه خود به تصاحب و تغلب و تحقیر و تخفیف میبینیمش. گردنکلفتی زورمدار که اگر بنا به مچاندازی و زورآوری بود که اکنون کلید خانهمان را در جیب نداشت ولی او مغرور و سرمست از این فتح است و این ها باعث شده است تا حریف را دستکم بگیرد و همین، آسیبپذیرش کرده است.
ما با این حکایت آشناییم. دیدهایم مهاجمان کفبرلبآوردهای را که دربارشان را با شعر و موسیقی، با دبیری و تدبیر و بیسروصدا فتح کرده ایم و روزی را دیدهایم که کلید را در دستمان گذاشته و رفتهاند، حتی دیدهایم غالبانی را که چندی بعدتر زبان از کف دادهاند و حکم به فارسی مینویسند و شعر ما را زمزمه میکنند.
«سکوت تنها چیزیه که قراره بین ما وجود داشته باشه.» این را افسر می گوید به خانوادهای که به میزبانی محکومند و دقیقا هم آن چیزی است که جز سکوت قرار است بینشان وجود داشته باشد. چیزی هم نمیتواند باشد بین مردمی که نوشیدنی را به اندکی در وقت شام، در جامی شکیل و بر میزی زیبا، خانوادگی صرف میکنند و مردی که نیمهشبان لب بر لبه بطری گذاشته است و تا ناتوانی و خواب می نوشد.
یکسو مردمیاند که پشتشان به هویتی گرم است که در جایجای خانه رسوخ کرده و دیگرسو، دیرآمدهای است که جز از غلبهای در سر و درجهای در بر، چیزی از آن نمیتراود.
کنتراست صحنه تکاندهنده است. همین جاست که فرق یک شاعر و نویسنده با یک نظامی مشخص می شود و تاریخ به ما میگوید و فاش و مکرر هم میگوید که گرچه در آغاز، نظامی فاتح است، دیری نخواهد پایید که همگان شعر پیروزی بخوانند و داستان غالبی که مغلوب شد، حکایت کوی و بازار شود.
و مشکل افسر از همانجایی شروع میشود که او «قادر به خوندن کلمات ناگفته پشت نگاه» میزبانش است و ما نیز. در سکوت آنان که ساکتند، رساترین بحث و فریادی است که بتواند به لشکر غالب رسوخ کند و تسخیر کند آنان را که میپندارند چون کلید «خانه»مان را به دست دارند، بر «زندگی»مان نیز چیرهدستند؛ دریغا که غافلند از آنکه زندگی اعم از خانه است و گسترهاش فراختر از آن است که به دست بیاید و در مرزها بگنجد و پشت درها باشد و تسلیم شود. در این بین، تکلیف آن که ادعا میکند «میتونم از شما آدم جدیدی بسازم» هم واضح است، حتی اگر خودش دیرتر بفهمد.افسر رؤیاهای بزرگی دارد: از انقلابی صحبت میکند که صدورش «یک وظیفه عمومیه» و «تمدنی که این انقلاب رو نپذیره، رو به ویرانیه» و از «لزوم نژادی که بتونه دغدغه تربیت و هدایت توده رو داشته باشه»، «نژادی که...» و مانند این (به قولی) «احلام هذیانی» که باعث میشود افسر سدّی از سکوت را که قرار است تا دروازههای زندگی بدرقهاش کند، نبیند. «خاموشی دریا» حکایت دریایی است کرانهناپیدا که «فعلا» صدای مرغکان ماهیخوار بر آن چیره گشته است؛ پرندگانی که چندوقتی آمدهاند ناخنکی بزنند و حتی اگر خودشان ندانند هم رفتنیاند؛ چراکه دریاست که میماند.
سراسر «خاموشی دریا» صدای پرطنین برخورد دو گفتمان است: یکی تکیهاش به قدرت سخت است و دیگری به قدرت نرم. یکی را صدا بلند است و یکی را خاموشی نافذ: «عین قطره آب تو ستون سنگی.»
یکی میگوید: «بدون غرور چطور می شه یک ملت بود؟» و یکی فروتنانه و بیغرور، پاسخ این سوال را در سکوت و در زمان میدهد: «اصالت.»
یکی را سکوتی است که به زعم افسر «تایید نابودی سرزمینیه که دیگه نیست» و یکی هست، بگوید که در این سکوت، اصالتی است در تایید مانایی سرزمینی که بوده است، هست و خواهد بود. به تکیه این اصالت است که بی هیچ گفتاری، کفتاری تارانده، مهرهاش را به آرامی از صفحه شطرنج به بیرون گذاشته است و به زندگی ادامه میدهد؛ چراکه همیشه اصالت بر غرور چیره است.