ما را ز خُم و جام لبش باده فروشید
خیزید و به خمخانه ی مجنون بخروشید
ساغر به کفَش سرمه به چشم و خم ابرو
اینگونه امیری که به امرش همه گوشید
خون دل من از رخ چون ماهِ شب اوست
گر خون دلم ریخت،حلالست، بنوشید
این ناز سهی سرو سمن سای سیه موی
تاب از دل ما برده به عشقش نه بکوشید
چون می به کف اورد و توان از تن ما برد
زین باده بگیرید که مستانِ بهوشید
در مرکز جمع است به صد شمع فروزان
زان شمع بسوزید و چو پروانه خموشید
جبریل امین چونکه ندارد به عدن راه
پس جامه ی احمد به کف آرید و بپوشید
بر دفتر پاکی که نشسته اند ملائک
ای جمع عزیزی که به مصداق سروشید
خیزید و به خمخانه ی مجنون بخروشید
ساغر به کفَش سرمه به چشم و خم ابرو
اینگونه امیری که به امرش همه گوشید
خون دل من از رخ چون ماهِ شب اوست
گر خون دلم ریخت،حلالست، بنوشید
این ناز سهی سرو سمن سای سیه موی
تاب از دل ما برده به عشقش نه بکوشید
چون می به کف اورد و توان از تن ما برد
زین باده بگیرید که مستانِ بهوشید
در مرکز جمع است به صد شمع فروزان
زان شمع بسوزید و چو پروانه خموشید
جبریل امین چونکه ندارد به عدن راه
پس جامه ی احمد به کف آرید و بپوشید
بر دفتر پاکی که نشسته اند ملائک
ای جمع عزیزی که به مصداق سروشید