نصرت رحمانی را شاعر شناختهایم، از اصحاب شعر نو و شعرش را چون شاعران پیشرو دهه ۴٠ که بر پایه تصویرسازی و ایماژسازی شعر میگفتهاند نمیدانیم، با اینکه بکرترین تصاویر نیز گاه در شعر او جستنی است. او سر و شکلی دیگر به شعرِ نیمایی داد، یعنی که چیزها علاوه شعر او کرد که تا قبل از آن نبود. رحمانی ٢ کتاب به نثر دارد، یکی که خبری از آن نیست، یا من نمیدانم، شاید «درو» باشد نامش، اما دیگری که آن هم چندان در دسترس نیست «مردی که در غبار گم شد» است. کتاب رمانْ هست و نیست. هست چرا که روایتِ درد و غربتِ مردی است که در غبار گم شده است و نیست ازآنرو که این داستان، داستان نیست، مصیبتنامه نصرت رحمانی است، یعنی زندگینامه خودنوشت اوست. نصرت رحمانی در این کتاب، تباهی و پلشتیِ کسانی چون خود را فریاد زده است. فریادِ نسلی که آرمانهای خود را در حزب توده میجست و هیچ آزادی و عدالتی نیز دستگیرش نمیشد و رنگِ هیچ خوشیای نیز نمیدید که نمیدید. بعدِ افسردگیها و ناکامیهای پس از جریانِ کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢، بسیاری از نخبگان و روشنفکران و هنرمندان، دردها و ناکامیهای خود را در خرابات جستند: یا معتاد شدند یا مرگ خودخواسته را در آغوش کشیدند.
هنر نیز بعدِ آن جریان تاریخی ٢ شقه شد. گروهی با نگاه سنتی و ایدهآلیستیِ خود همهچیز را طیب و طاهر دیدند و سیاهیِ اطراف را به انکار نشستند و لاجرم همسو با خواستِ حکومت، از گل و بلبل گفتند و زدند و رقصیدند و خواندند، و گروهی دیگر نکبتِ اطراف را انکار کردنْ نتوانستند، در شعرها و نوشتهها و فیلمها و مجسمههاشان از تباهی و پلشتی گفتند و بارانِ تمامِ دنیا را از دیدهها باریدند و زارِ خود را به گوش و چشم دنیا رساندند.
نصرت رحمانی نیز دیگر ورزشکار نماند، آواره و پریشِ خرابات و دودِ کافهها شد، شعر نو و نوعِ دیگر سرودن و خواندنش را به چنین مکانهایی کشانید. نصرت از گل و بلبل نگفت دیگر، از غم و افیون گفت، از خیانت گفت، از اینکه «آنقدر دوست بودهایم که دیگر وقتِ خیانت است» گفت، از تیرگیها و از هر آنچه میدید و از هر آنچه نمیدید و دوست داشت ببیند میگفت، از رؤیاهای به باد رفته، از تباهی و از حیرانی.
کتاب «مردی که در غبار گم شد»، ابتدا به صورت پاورقی چاپ میشد اما به سال ١٣٣۶ به صورت کتاب درآمد. کتاب، خط رواییِ مستقیمی ندارد، شرحِ پرسه است، پرسههای کسی که درمانِ درد را در خانه و میخانه و خیابان و... میجوید، شرحِ پرسههای کسی که آرام و قرار ندارد، دردش دردِ بیایمانی است: «از دوزخِ افکارم به بهشت خیالاتم پناه میبرم: میلی، هوسی، آرزویی نمییابم، سرافکنده و دربهدر به دوزخ باز میگردم، آنجا هم آتش اژدهایی، دردی، در انتظارم نیست، درد بزرگ من درد بیاعتقادی است، آری اعتقادم از همهچیز برگشته است.» آشکار است که متنِ کتاب، مانیفستِ شکستخوردگانِ یک نسلِ نفرینی است. نثرِ کتاب، همانطور که از نوشتار یک شاعرِ بهذات بر میآید، یک نثرِ شاعرانه تمامعیار است. گاه در ترسیمِ یک صحنه چنان قوی و زیبا واژهها را به کار میبرد که گمان میرود بشود با چند تقطیع این نثر را به شعر بدل کرد. او جایی در ترسیمِ یک غروبِ غمگینِ پاییزی نوشته است: «غروب است، غروبی غرق در زیبایی و اندوه، رنگ خورشید پریده، گویی میداند که به طرف قربانگاه میرود، میرود تا خونِ سیاهش به دامنِ شهر جاری شود.» یا در جایی صبح را چنین مینویسد: «هنوز سپیده کاملا تهمانده سیاهیها را از روی شهر نلیسیده.» زیباییشناسی رحمانی در انتخاب واژهها و در وصفِ تصاویر، در هر پاره از کتاب به صورت یادداشتهای متوالی یا پرسههای پیدرپی در ادبیاتِ معاصر کمنظیر است و آنچه این کتاب را اهمیتی دوچندان داده است، آیینگی است. این پرسهها، حالواحوال یک نسل نفرینی را آیینگی میکند، پس تاریخ نیز میتواند باشد برای ما که بخوانیم و بشنویم فریادِ نسلی را که از آغازِ جوانی، آهنگ انهدام کرد: «آغاز انهدام چنین است/ اینگونه بود/ آغاز انقراض سلسله مردان/ یاران/ وقتی صدای حادثه خوابید/ بر سنگ گور من بنویسید/ یک جنگجو که نجنگید/ اما شکست خورد.»