دلتنگی2


دلتنگی2

شب غمباری بود یادم آمد رویش شعله زد گیسویش دامنم سوخت زغم کوله بارم راحت آمده تا سردوش آمدم تا لب جوی ناله کردم سویش باورم شد بویش گریه ام باز روان روی گونه آرام لغزشش را دیدم دلم از دوششاعر:مهدی مرادی


شب غمباری بود
یادم آمد رویش شعله زد گیسویش دامنم سوخت زغم
کوله بارم راحت آمده تا سردوش
آمدم تا لب جوی ناله کردم سویش باورم شد بویش
گریه ام باز روان روی گونه آرام لغزشش را دیدم
دلم از دوش گرفت یار من رفت چه حیف زندگی را متجلی کردم
و به غیر ازغم بی عاطفگی هیچ نبود
گهی از دست دلم بیزارم گهی از رفتن او بیمارم
لا اقل شب به صبح به یاد او بیدارم...

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


«اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»، بهترین دعا و ظهور بزرگ‌ترین جایزه لیله الرغائب...