***************
آن چُنان مستم که بی مِی جام بر جامی ، زنم
مطربا ماهور زن چرخی به خوش کامی ، زنم
می رَمد از دشت دل آهوی ایمـانم گــهی
مشکل افتاده ست ، آسان در رهش دامی ، زنم
الفتی بنموده سلطانم به دل ، هان حالیا
جـان نثـارش باد ، گر نامـم به بدنامی ، زنم
عمر خضری اَر ببخشاید مرا با میل خود
این نیَـرزد بر وصـالش ره به فرجامی ، زنم
می نوازد از کَرم درویش مجنون حال را
نیست لایق تر ز او ، تا دم ز اَصنامی ، زنم
اوج عزّت می رساند بندگی در سایه اش
خیمه بر پا کرده ام تا طعن ، به خیّامی ، زنم
خون دل ریزم به ساغر گر ز آهم بگذرد
بال حسـرت در قـفایش بام تا بامـی ، زنم
ربَّنا اُکتُبْ لَنا مِن خَیرِ حیرانی ز عشق
من نفـس با شوق دیدارت به آرامی ، زنم
پ.ن
گاه آدمها از واقعیت خود دور میشوند
آنچه در درون آدمی نهادینه شده است شوق حرکت به سوی کمال است و عشق
و این یعنی نهایتـــــــ عاشقـیّت
#هدیه
۹۷/۱۲/۲
تقدیم به استاد چگنی زاده ی گرامی و ارجمندمان (مدیریت محترم تایید اشعار در سایت شعر نو ) برگ سبزی ست تحفه ی درویشی مجنون ، از طرف دختری همیشه عاشق به پاس تمام مهربانی های پدرانه تان
★ سایه تان مستدام ★
آن چُنان مستم که بی مِی جام بر جامی ، زنم
مطربا ماهور زن چرخی به خوش کامی ، زنم
می رَمد از دشت دل آهوی ایمـانم گــهی
مشکل افتاده ست ، آسان در رهش دامی ، زنم
الفتی بنموده سلطانم به دل ، هان حالیا
جـان نثـارش باد ، گر نامـم به بدنامی ، زنم
عمر خضری اَر ببخشاید مرا با میل خود
این نیَـرزد بر وصـالش ره به فرجامی ، زنم
می نوازد از کَرم درویش مجنون حال را
نیست لایق تر ز او ، تا دم ز اَصنامی ، زنم
اوج عزّت می رساند بندگی در سایه اش
خیمه بر پا کرده ام تا طعن ، به خیّامی ، زنم
خون دل ریزم به ساغر گر ز آهم بگذرد
بال حسـرت در قـفایش بام تا بامـی ، زنم
ربَّنا اُکتُبْ لَنا مِن خَیرِ حیرانی ز عشق
من نفـس با شوق دیدارت به آرامی ، زنم
پ.ن
گاه آدمها از واقعیت خود دور میشوند
آنچه در درون آدمی نهادینه شده است شوق حرکت به سوی کمال است و عشق
و این یعنی نهایتـــــــ عاشقـیّت
#هدیه
۹۷/۱۲/۲
تقدیم به استاد چگنی زاده ی گرامی و ارجمندمان (مدیریت محترم تایید اشعار در سایت شعر نو ) برگ سبزی ست تحفه ی درویشی مجنون ، از طرف دختری همیشه عاشق به پاس تمام مهربانی های پدرانه تان
★ سایه تان مستدام ★