بچّگیهام همش سیاه سفیدن
انگار چراغ قرمزن و اُمیدن
تو پارک و توی مدرسه میگردن
تو مهد و کودکند و نارِسیدن
نفهم و پُرجاهل و نابِخرَدَند!
اصلاً تو عمرشون عقلو ندیدن
ترس ورشون میداشت که وای خدا جون
خانم معلّم ازشون بریدن
یا اینکه میترسیدن از آقای...
معلّمِ ناراحتِ غُریدن!
کم کم بزرگتر شدن و کوچکتر
مرزهای اشتباه رو میدریدن
کمکم کوچکتر شدن و بزرگتر
به سمت اللهِ صمد دویدن
دویدن و دویدن و دویدن
هر چی میرفتن، نه! نمیرسیدن
خدا خدا کردن و هِی ببخشید
الهی اَلعَفو و براش پَریدن
بهشت دیگه براشون کافی نبود
فقط بودن به فکر «او» رو دیدن
خدا ولی «بهش رسیدن» نداشت
بالا میرفتن، بالاتر رسیدن.
انگار چراغ قرمزن و اُمیدن
تو پارک و توی مدرسه میگردن
تو مهد و کودکند و نارِسیدن
نفهم و پُرجاهل و نابِخرَدَند!
اصلاً تو عمرشون عقلو ندیدن
ترس ورشون میداشت که وای خدا جون
خانم معلّم ازشون بریدن
یا اینکه میترسیدن از آقای...
معلّمِ ناراحتِ غُریدن!
کم کم بزرگتر شدن و کوچکتر
مرزهای اشتباه رو میدریدن
کمکم کوچکتر شدن و بزرگتر
به سمت اللهِ صمد دویدن
دویدن و دویدن و دویدن
هر چی میرفتن، نه! نمیرسیدن
خدا خدا کردن و هِی ببخشید
الهی اَلعَفو و براش پَریدن
بهشت دیگه براشون کافی نبود
فقط بودن به فکر «او» رو دیدن
خدا ولی «بهش رسیدن» نداشت
بالا میرفتن، بالاتر رسیدن.