یادم آمد هان
داشتم می گفتم آن شب نیز
صولت مستور غم بیداد ها می کرد
و چه غوغایی چه غوغایی...
اهل شهر کین
قلبشان از جنس رستن بود
همچو آهن بود
پر ز خشم و کین و فرقت بود
پشت آن چشمان قهر آلود
من ندیدم جز خدایی پاک و بخشنده
با صدایی روشن و زنده
راه را همچون چراغی می نمود انگار
لیک...
لیک گویی مردمان را چشم غفلت بود
گرچه رخوت بود
بسته بود آن دیده ها انگار
سرد و مبهم بود...
چشم را بستم بر این اوضاع
تا نبینم هیچ...
همچنان می رفت و می آمد
در دلم مهری،امیدی،بیمی،غوغایی
ناگهان انگار
در دلم احساس کردم چیزی همچون شمع
در زمستانی که نیست زان جا رهایی قرن
نور می بخشید و جان می داد...
من نمی دانم
خواب بود آن یا خیالی چند
پرتوی امّید یا نوری...
لیک می دانم
او ز جایی دور می آید
از دیاری نغز
پر ز عشق و مملوء از اندرز
خوب می دانم
قلب او همچون بهاری سبز و بی همتاست
مهر او باران جان بخش گلستان هاست
شعر من بس پر عجب گویای این معناست
او بهشتی در همین دنیاست...
داشتم می گفتم آن شب نیز
صولت مستور غم بیداد ها می کرد
و چه غوغایی چه غوغایی...
اهل شهر کین
قلبشان از جنس رستن بود
همچو آهن بود
پر ز خشم و کین و فرقت بود
پشت آن چشمان قهر آلود
من ندیدم جز خدایی پاک و بخشنده
با صدایی روشن و زنده
راه را همچون چراغی می نمود انگار
لیک...
لیک گویی مردمان را چشم غفلت بود
گرچه رخوت بود
بسته بود آن دیده ها انگار
سرد و مبهم بود...
چشم را بستم بر این اوضاع
تا نبینم هیچ...
همچنان می رفت و می آمد
در دلم مهری،امیدی،بیمی،غوغایی
ناگهان انگار
در دلم احساس کردم چیزی همچون شمع
در زمستانی که نیست زان جا رهایی قرن
نور می بخشید و جان می داد...
من نمی دانم
خواب بود آن یا خیالی چند
پرتوی امّید یا نوری...
لیک می دانم
او ز جایی دور می آید
از دیاری نغز
پر ز عشق و مملوء از اندرز
خوب می دانم
قلب او همچون بهاری سبز و بی همتاست
مهر او باران جان بخش گلستان هاست
شعر من بس پر عجب گویای این معناست
او بهشتی در همین دنیاست...