بگذار که شعرم ، شب گیسوی تو باشد
چون حافظ و سیمین ، غزلگوی تو باشد
دارم غزلی ، تازه دم از نوش نگاهت
شعرم همه قند است ، چو پهلوی تو باشد
شاعر شدن از این منِ دلمرده ، بعید است
این شور غزل ، از سرِ جادوی تو باشد
هر بندِ دل انگار ، گره خورده به مویت
ترسم که قضا ، شانه کش موی تو باشد
منظومه دل ، در رخِ مهرت به طواف است
شاید که فلک ، معجزه ی روی تو باشد
تا شوق تو دارم ، به سرم میلِ جنان نیست
فردوس برین ، حلقه ی بازوی تو باشد
پیشانیِ شعرم ، همه شبها به نماز است
محراب دل آن طاقِ دو ابروی تو باشد
شاید نرسد پای نفس ، تا قدم صبح
بگذار سرم ، بر سر زانوی تو باشد