بیا ،
نو کنیم خویشتن را
همه سرّ هستی همین است .
بلی
کهنگی ،
باعث ریزش و قحط عشق وشب انجماد است
دهیم ژرف خودرا دراین فاجعه بلکه از کف
اگرنوشوی
جهانی دگر ،تازه آید سراغت
جهانی همه عدل ودادو ،
همه شوروسرمستی وعشق
دمادم درآن تازه ببنی ،
گل ودشت وباغ وچمن را .
به اندوه دیری سپردیم همه سر
ندانیم ،
که هستیم ، چه هستیم ، کجاییم
دراین شور باران ،
بخوابیم ، سرسخت و ،
یک تن نبینیم ،
به یک وهم کهنه همه مبتلاییم .
بیا نو کنیم خویشتن را ،
که باشد ببینیم ؛
که ما جلوه ای ماورای زمان ومکانیم .
یکی مخزن نور و ،با خویشتن لیک ،ناآشناییم .
بیا نو کنیم خویشتن را
من وتو ،
حضوری جدا زین هیاهو ،
و این های وهوییم .
بیا نو کنیم خویشتن را ، که شاید بیابیم
من وتو اگر نیمی انسان ،
نیمی دگر ،
ما خداییم .....خداییم .....خداییم......
به یک های وهو لیک ، اینجا دچاریم
بیا تازه کن خویشتن را
که یک گنج مافوق درخود کنی صید
تو مافوق این مویه و، ناله و ضجه هایی
بیا نوکنیم ، خویشتن را
که ما کهنه آلامی از وحشت وماجراییم
هدف ، قافیه بندی و ،
استعاره ، ببان نیست
زاصل خودو ، خویشتن ما جداییم .
بیا کشف کن خویشتن را
(گره تاکه از خودگشایی)
ازاین زاویه ،صاف و ، شفاف وروشن ببینی
که از جعل ، از کهنگی ، ما ملولیم
زمین و زمان
تیره گون ، بل
زکژ فهمی سهل ، اهل قبور است