دغدغه سیدجواد طباطبایی و یوسف اباذری چیست


دغدغه سیدجواد طباطبایی و یوسف اباذری چیست

اباذری درد جامعه و قشربندی نابرابر آن را دارد، طباطبائی دردِ ملیت و هویت و فرهنگ آن را. اباذری به تقدم حیات اقتصادی بر حیات سیاسی قائل است و طباطبایی برعکس.

به گزارش خبرنگار مهر، علی‌نجات غلامی، نویسنده و پژوهشگر در یادداشتی به مناقشه اخیر سیدجواد طباطبایی و یوسف اباذری پرداخته است که در ادامه از نظر شما می گذرد؛

در خصوص مناقشه اخیر که با حمله سیدجواد طباطبایی و یوسف اباذری به هم پیش آمده تأملی لازم است. هر دو شخص برای من واقعاً مهم‌اند، گرچه این گفته ها کلیشه است، اما خب می‌گویم که حقیقت مهم‌تر است. بدواً باید بگویم از نظر من بحران‌های شناخت‌شناسانه مقدم بر بحران‌های وجودشناسانه هستند. لذا نفس جدلی بودن چنین جبهه‌گیری‌هایی که تشدیدکننده‌ یک جنگ انگ‌اند که بیش از نیم قرن است که گلوی جامعه‌ روشنفکری ما را فشرده است، برایم معنادارتر و عاجل‌تر و خطیرتر از موضوعاتی است که خود این مجادلات بدانها ناظرند.

شیوه‌ کار آقای سید جواد طباطبایی و واکنش احتمالی عزیزان در دانشکده‌ علوم اجتماعی دانشگاه تهران، نوعاً شیوه‌ای ویرانگر است، هم از این حیث که ذهن دانشجویان را مخدوش می‌کنند و هم از این حیث که مسائل و مواضع اساسی‌شان را دسترس‌ناپذیر و مغشوش می‌کنند و این واقعاً نگران‌کننده است. الان از اساس بر خواننده معلوم نیست که محل اصلی نزاع موجود یا ممکن بین خود آن منظرگاهی که سید جواد طباطبایی نمایندگی‌اش را می‌کند و منظرگاهی که یوسف اباذری نماینده‌اش است یا می‌تواند باشد، چیست. در چنین فضایی فرد با یک همدلی اولیه با یک طرف راحت می‌گوید طرف مقابل دارد مهمل می‌بافد و اظهار نظرها عمدتاً حول نکات حاشیه‌ای اخلاقی، سیاسی، روانشناختی و غیره‌ای است که در خلال گفتارهای پلمیک بیان می‌شوند.

در متن سید جواد تقریباً اشاره‌ای روشن به مواضع اصلی خودش یا طرف‌های مقابل نکرده است. توگویی اساساً طرف مقابل در سطح موضع‌گیری هم نیست و فقط باید گفت که بی‌سواد است. خب اینجا متن صرفاً روانشناسی‌انگارانه و مولف‌محور نقد کرده است و خب علاقه‌مندان دو طرف نیز همین سر خط را ادامه می‌دهند و بازار فحش متقابل داغ می‌شود، اما من می‌گویم برگردیم نه با شخص سیدجواد طباطبایی کار داشته باشیم نه با شخص یوسف اباذری، بلکه با دو چیز دیگر کار داشته باشیم؛ یکی آن پروبلماتیک‌های زیسته‌ای است که ایشان ناظر به آنها موضع گرفته‌اند و دیگری آن منظرگاه نظری‌ای است که ایشان از آن منظرگاه پروبلماتیک‌های زیسته‌ را توضیح می‌دهند. اینجاست که اباذری و سید جواد را "کلی‌سازی" می‌کنیم و از روان و اخلاق فردی‌شان فراروی می‌کنیم (چون ما نه روانشناس درمانگریم و نه معلم پرورشی) و با "اگویی" در آنها سروکار داریم که خود را "مسئول" دفاع از موضعی نظری و مسئول فهم و حل مسئله‌ای عینی می‌بیند. حال راه باز می‌شود تا به مطالعه‌ای راستین برسیم.

در باب مسائل زیسته یک اباذریِ ممکن و یک سید جواد طباطباییِ ممکن در ایرانِ موجود، چه دغدغه‌هایی می‌توانند داشته باشند؟ اولی درد جامعه و قشربندی نابرابر آن را دارد، دومی دردِ ملیت و هویت و فرهنگ آن‌را. (دقت شود که ما در گفتگوی‌های متعارف و روزمره‌ مان همواره نکاتی از هر دو درد را به زبان می‌آوریم اما به شیوه‌ای مبهم و نامنسجم). اولی نگران انواع خصوصی‌سازی‌ها و نفوذ روابط بنگاهی در همه‌ شئونات زندگی است. دومی نگران تخریب شدن روح جمعی، فراموشی تاریخی و در خطر افتادن تمامیت هویت ایرانی از سوی خود ایرانی‌ها یا حتی از جانب کسانی است که به هر معنا بخواهند آن را در پی نفعی و خواسته‌ای محو کنند.

اولی آرزوی یک جامعه‌ با کمترین فاصله‌ طبقاتی و کمترین تمرکزِ منابع و احترام به تکثرات را دارد که با حل نابرابری‌های اقتصادی به بلوغ برسد، دومی آرزوی یک کشور سرفراز که با وحدت ملی و خودآگاهی بر تاریخ‌اش قدم در مسیر توسعه‌ سیاسی و آنگاه اقتصادی بگذارد. بنابراین، تا اینجا در نفس دغدغه‌ها دو تفاوت عمده به چشم می‌خورد: اباذری به تقدم حیات اقتصادی بر حیات سیاسی قائل است و طباطبایی برعکس. اولی راه رسیدن به وحدت را از کثرت می‌بیند و دومی برعکس، رسیدن به وحدت را شرط امکان توضیح کثرت و حل مسائل مربوطه‌اش تلقی می‌کند، لذا برای یک اباذریِ ممکن، این به حاشیه‌رانده‌شدگان هستند که دغدغه‌ اصلی‌اند و برای طباطباییِ ممکن، این نقاط ثقل و گرانیگاهی هستند که باید نخست تثبیت شوند.

اباذری می‌گوید: «کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم» و طباطبایی می‌گوید «هر ساعت ازنو قبله‌ای با بت‌پرستی می‌رود/ توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را». لذا هر دو نیز سویه‌ منفی طرف مقابل را می‌بینند. اباذریِ ممکن می‌تواند هرگونه تأکیدی بر وحدت را در راستای تمرکزگرایی و انباشت ابزار و غیره ببیند و طباطباییِ ممکن نیز هر گونه تأکید بر کثرت را خامیتی می‌داند که می‌تواند نتیجه‌ای استراتژیک داشته باشد که مثلاً گروهی با اسم صدای اقلیت در حقیقت یک گفتمان ناسیونالیستیِ بیرونی را نمایندگی کند که وحدت ملی را به مخاطره بیافکند. مثلاً یک گروه قومی خواستار آموزش به زبان خودش می‌شود.

برای اباذریِ ممکن، این یک حق مسلم هر اقلیتی است و تأکید بر محوریت صرفاً فارسی در آموزش می‌تواند ابزاری برای تمرکز یک گروه درقدرت باشد. برای طباطباییِ ممکن اگر این اقلیت، همزبان با قوم محوریِ کشوری همسایه باشد که بخواهد فرهنگ، سیاست و قدرت آن کشور را به‌طور استراتژیک در دل این کشور تثبیت کند و نهایتاً به الحاق آن بخش از کشور بیاندیشد، چطور می‌توان اینقدر ساده به موضوع نگریست. ایران به هر حال کشوری است که چندین قوم و زبان در آن زیست می‌کنند و اکثر آنها در کشوری مجاور قوم محوری هستند و همه نیز به طور استراتژیک می‌خواهند آن بخش‌ها را به خود ملحق کنند، لذا هر دو دغدغه‌های‌شان پارادوکسی درونی دارد، اباذریِ ممکن، باید به گونه‌ای مثلاً از حقوق ترک‌ها یا اعراب در ایران علیه ناسیونالیسم دفاع کند که ناخواسته از پان‌ترکیسم و پان‌عربیسم دفاع نکند. از آن سو، طباطباییِ ممکن، باید مراقب باشد که دفاع او از وحدت ملی صرفاً یک ایدئولوژی توجیه‌گر برای پان‌ایرانیسم نباشد و تا آنجاکه متوجه طرف مقابل‌اند و نه تضادهای درونی باور خودشان، ممکن است از این پارادوکس درونی به نحو روشن‌ناشده‌ای جهش کنند و اهمیتی به عواقب آن ندهند.
حال از حیث نظری طبیعتاً چنین دغدغه‌های زیسته‌ای اباذری را به سمت دیدگاهی سوسیالیستی‌تر سوق می‌دهد و طباطبایی ممکن را به سمت دیدگاهی کانسرواتیستی‌تر. ما کلا سه جهان‌بینی عمده در سپهر اندیشه‌ سیاسی داریم: سوسیالیسم، لیبرالیسم و کانسرواتیسم (و البته اینها به انحاء مختلف ترکیب هم می‌شوند).

هر یک از این سه مورد نیز معمولاً دو مورد دیگر را یکی می‌پندارند و از ادبیات خاص خود برای توضیح آنها استفاده می‌کنند. همچنین "میدان دانش" را در افق خاص خودشان کدگذاری می‌کنند. مثلاً از دید یک کانسراوتیست اگر کسی تاریخ ملی را نداند بی‌سواد است. یا از دید یک سوسیالیست اگر کسی نتواند بر اساس معادلات اقتصادی، تاریخِ سیاست را توضیح دهد هیچ درکی از سیاست ندارد. کلمات نیز بارهای متفاوتی دارند، مثلاً از دید یک لیبرالیست کسی که عقاید قرون وسطایی داشته باشد «ارتجاعی» است و از دید یک سوسیالیست کسی که هنوز به شیوه‌ اقتصادی مبتنی بر مالکیت و اجاره‌ زمین وفادار است، ارتجاعی است و یا کلمه‌ «مدرن» نیز همین تفاوت را دارد. برای سیوسیالیست هرکسی که بر شیوه‌ اقتصاد سرمایه‌دارانه حکومت‌اش مبتنی باشد "مدرن" است، زیرا نظام عقاید و باورها برای سوسیالیست روبناست. مثلاً برای مارکسیست‌های ارتودوکس حکومت رضاخان «ارتجاعی» بود و حکومت جمهوری اسلامی «مدرن» است که این چیزی است که ابداً در مخلیه‌ یک لیبرالیست نمی‌گنجد.

به‌طور کلی کانسرواتیسم، آنگونه که خودش خودش را تعریف می‌کند، گفتمانی است که بر تاریخمندی و هویت و ملیت و روح فرهنگی تأکید ویژه دارد و معتقد است که قوام یک جامعه و حرکت اصیل‌اش رو به جلو در گرو خودآگاهی به روح تاریخی‌اش است. بنابراین سید جواد طباطبایی به معنای دقیق کلمه کانسرواتیست است، یعنی نه در معنایی که مارکسیسم یا لیبرالیسم، کانسرواتیسم را تعریف می‌کنند، بلکه در معنایی که خودش خودش را تعریف می‌کند.

پس قبل از اینکه به دعوا و پرخاش‌های دو طرف بنگریم بهتر است خاستگاه این دعواها را ببینیم که از کدام دغدغه‌های زیسته یا جهان‌بینی سیاسی بر آمده‌اند و آنگاه خودمان را بنگریم ببینیم که به کدام یک از این گفتمان‌ها – نه افراد – بیشتر حق می‌دهیم، البته جدای از این دو مبحثِ دغدغه‌های زیسته و جهان‌بینی سیاسی، یک مبحث دیگر را نیز باید پیش کشید و آن تاریخ تقرر و قوام این دو شیوه‌ی نگریستن در تاریخ معاصر ایران است. این مبحث کاملاً بحث را برای ما روشن می‌کند. از زمان مشروطه دیدگاه‌های ملی، مذهبی و لیبرال چگونه قوام یافتند و دقیقاً از چه زمانی دیدگاه‌های سیوسیالیستی نیز ـ با چه زمینه‌ها و به چه معناهایی ـ وارد این مناقشات شدند؟دنیای مدرن ایران از یک همدلی بین کانسرواتیست‌های مذهبی و لیبرال‌ها آغاز شد که تصمیم به انقلاب مشروطه گرفتند. بعد از تاسیس مجلس اختلاف بین این دو طیف آغاز شد و نهایتاً طیف لیبرال یک کانسرواتیسم ملی را در دل خود قوام داد که همزمان بود با ورود گفتمان سیوسیالیستی از شمال ایران.

از دید گفتمانِ "لیبرالـکانسرواتیستِ ملی" این گفتمان سوسیالیست هدف‌اش الحاق طبرستان به شوروی بود و تقابلی اساسی بین لیبرالـکانسرواتیست‌های ملی‌ با سوسیالیست‌های بولشویک درگرفت که طیف محمد علی فروغی لیدر این جریان بودند و از حکومت رضاخان علیه بولشویسم حمایت کردند. ایشان با تم لیبرال‌ِ کلاسیک‌شان در مقابل کانسراوتیست‌های مذهبی نیز قرار گرفتند که همین سبب گونه‌ای اتحاد نانوشته بین کانسرواتیست‌های مذهبی و سوسیالیست‌ها شد که در دهه‌ی پنجاه خود را نشان داد. لیبرالـکانسرواتیست‌های ملی، با مواجهه با استعمار جهانِ لیبرالیسم خاصه بریتانیا، با شروع پهلوی دوم جنبه کانسراویستی خود را تشدید کردند و از جنبه لیبرال‌شان کاسته شد و ملی‌گرایی‌شان افزون گشت که نهایتاً به جریان ملی‌گرایان با مصدق رسیدیم. که حتی جنبه‌ی کانسرواتیسم مذهبی نیز تا حدودی بعدها تا برسد به بازرگان بر ایشان افزوده شد. البته کانسرواتیسم ملی در هیات پان ایرانیسم نیز مدتی قوام گرفت. با انقلاب ۵۷ که عمدتاً سوسیالیست‌ها و کانسرواتیست‌های مذهبی و نهایتاً کانسرواتیست‌های ملیـمذهبی بودند، نهایتاً کانسرواتیسم مذهبی بقیه را کنار زد. کانسرواتیسم مذهبی در فرم قدرت به سیوسالیسم نزدیک بود و در محتوا آرام آرام در نولیبرالیسم استحاله یافت و به جامعه‌ی اپورتیونیستی فعلی رسیدیم.

حال این مختصری از تاریخ معاصر ایران نظر به تحولات عمده‌ی آن سه جهان‌بینی کلان سیاسی بود که صد البته می‌تواند دقیق‌تر و اصلاح‌شده‌تر و مبسوط‌تر هم بیان شود، اما این سیمای مختصری که عرض کردم دست کم برای هدایت ذهن بد نیست.

نهایتاً باید عرض کنم که ما به جای اینکه دنبال اخلاق‌سنجی این مناقشات باشیم باید دنبال خاستگاه‌هایشان در آن سه مقوله که عرض کردم برویم: دغدغه‌های زیسته، جهان‌بینی‌های سیاسی مربوطه در مقام مواقف تئوریک و نهایتاً تاریخ تقرر و قوام این جهان‌بینی‌ها در ایران معاصر. بلکم از کاریکاتورسازی عبور کنیم و اهمیت نفس مواقف را در شیوه‌ی دفاع و ترسیم ضعیف در جنگ‌های انگ و جدلیات دست کم نگیریم. ما با خودآگاهی درست به این مواقف است که هم از این جنگ انگ و حوالت سیاسی اخلاقی و روانشناختی رستگار می‌شویم و هم می‌توانیم درست فکر کنیم و تصمیم بگیریم. تصمیماتی که راه جمع‌بندی آنها نیز در همه حال بسته نیست، چه بسا بتوان به پیشنهادی برای پرداختن به هر دو دسته دغدغه‌ها رسید.

به هر حال هر کسی می‌تواند بگوید که دغدغه‌ی وحدت ملی در شرایط تاریخی بالفعل‌ موجود دغدغه‌ای جدی است و ایران هر آن ممکن است متلاشی شود و این متلاشی شدن بعید است که ما را به کشورهای کوچک گل و بلبل برساند. اما خب خودآگاهی تاریخی و فهم این وحدت ملی از مسیر انتقادی و خودانتقادانه بر مبنای عقلانیتِ غیررمانتیک می‌گذرد که ختم به شیفتگی‌های نوجوان‌پسند و دیگری‌سازی‌های ویرانگر و استیلای قومی و نفرت‌پراکنی نشود، لذا چپ ما باید مراقب باشد که در دفاعش از کثرات و تقابل با فاشیسم‌های گنده، خودش "ابزاری" برای فاشیسم‌های کوتوله نشود. از آن سو نیز، وحدت ملی و دیگر واژگان می‌توانند در سطح واژه‌ای در بنگاه‌های عوام‌فریبی باقی بمانند و هرگونه نقدی را به معنی خطر علیه وحدت ملی تلقی کنند. هر جامعه‌ای به یک بُعد انتقادی نیاز دارد. اما این همه‌ی نیاز جامعه نیست.


به گزارش خبرنگار مهر، علی‌نجات غلامی، نویسنده و پژوهشگر در یادداشتی به مناقشه اخیر سیدجواد طباطبایی و یوسف اباذری پرداخته است که در ادامه از نظر شما می گذرد؛

در خصوص مناقشه اخیر که با حمله سیدجواد طباطبایی و یوسف اباذری به هم پیش آمده تأملی لازم است. هر دو شخص برای من واقعاً مهم‌اند، گرچه این گفته ها کلیشه است، اما خب می‌گویم که حقیقت مهم‌تر است. بدواً باید بگویم از نظر من بحران‌های شناخت‌شناسانه مقدم بر بحران‌های وجودشناسانه هستند. لذا نفس جدلی بودن چنین جبهه‌گیری‌هایی که تشدیدکننده‌ یک جنگ انگ‌اند که بیش از نیم قرن است که گلوی جامعه‌ روشنفکری ما را فشرده است، برایم معنادارتر و عاجل‌تر و خطیرتر از موضوعاتی است که خود این مجادلات بدانها ناظرند.

شیوه‌ کار آقای سید جواد طباطبایی و واکنش احتمالی عزیزان در دانشکده‌ علوم اجتماعی دانشگاه تهران، نوعاً شیوه‌ای ویرانگر است، هم از این حیث که ذهن دانشجویان را مخدوش می‌کنند و هم از این حیث که مسائل و مواضع اساسی‌شان را دسترس‌ناپذیر و مغشوش می‌کنند و این واقعاً نگران‌کننده است. الان از اساس بر خواننده معلوم نیست که محل اصلی نزاع موجود یا ممکن بین خود آن منظرگاهی که سید جواد طباطبایی نمایندگی‌اش را می‌کند و منظرگاهی که یوسف اباذری نماینده‌اش است یا می‌تواند باشد، چیست. در چنین فضایی فرد با یک همدلی اولیه با یک طرف راحت می‌گوید طرف مقابل دارد مهمل می‌بافد و اظهار نظرها عمدتاً حول نکات حاشیه‌ای اخلاقی، سیاسی، روانشناختی و غیره‌ای است که در خلال گفتارهای پلمیک بیان می‌شوند.

در متن سید جواد تقریباً اشاره‌ای روشن به مواضع اصلی خودش یا طرف‌های مقابل نکرده است. توگویی اساساً طرف مقابل در سطح موضع‌گیری هم نیست و فقط باید گفت که بی‌سواد است. خب اینجا متن صرفاً روانشناسی‌انگارانه و مولف‌محور نقد کرده است و خب علاقه‌مندان دو طرف نیز همین سر خط را ادامه می‌دهند و بازار فحش متقابل داغ می‌شود، اما من می‌گویم برگردیم نه با شخص سیدجواد طباطبایی کار داشته باشیم نه با شخص یوسف اباذری، بلکه با دو چیز دیگر کار داشته باشیم؛ یکی آن پروبلماتیک‌های زیسته‌ای است که ایشان ناظر به آنها موضع گرفته‌اند و دیگری آن منظرگاه نظری‌ای است که ایشان از آن منظرگاه پروبلماتیک‌های زیسته‌ را توضیح می‌دهند. اینجاست که اباذری و سید جواد را "کلی‌سازی" می‌کنیم و از روان و اخلاق فردی‌شان فراروی می‌کنیم (چون ما نه روانشناس درمانگریم و نه معلم پرورشی) و با "اگویی" در آنها سروکار داریم که خود را "مسئول" دفاع از موضعی نظری و مسئول فهم و حل مسئله‌ای عینی می‌بیند. حال راه باز می‌شود تا به مطالعه‌ای راستین برسیم.

در باب مسائل زیسته یک اباذریِ ممکن و یک سید جواد طباطباییِ ممکن در ایرانِ موجود، چه دغدغه‌هایی می‌توانند داشته باشند؟ اولی درد جامعه و قشربندی نابرابر آن را دارد، دومی دردِ ملیت و هویت و فرهنگ آن‌را. (دقت شود که ما در گفتگوی‌های متعارف و روزمره‌ مان همواره نکاتی از هر دو درد را به زبان می‌آوریم اما به شیوه‌ای مبهم و نامنسجم). اولی نگران انواع خصوصی‌سازی‌ها و نفوذ روابط بنگاهی در همه‌ شئونات زندگی است. دومی نگران تخریب شدن روح جمعی، فراموشی تاریخی و در خطر افتادن تمامیت هویت ایرانی از سوی خود ایرانی‌ها یا حتی از جانب کسانی است که به هر معنا بخواهند آن را در پی نفعی و خواسته‌ای محو کنند.

اولی آرزوی یک جامعه‌ با کمترین فاصله‌ طبقاتی و کمترین تمرکزِ منابع و احترام به تکثرات را دارد که با حل نابرابری‌های اقتصادی به بلوغ برسد، دومی آرزوی یک کشور سرفراز که با وحدت ملی و خودآگاهی بر تاریخ‌اش قدم در مسیر توسعه‌ سیاسی و آنگاه اقتصادی بگذارد. بنابراین، تا اینجا در نفس دغدغه‌ها دو تفاوت عمده به چشم می‌خورد: اباذری به تقدم حیات اقتصادی بر حیات سیاسی قائل است و طباطبایی برعکس. اولی راه رسیدن به وحدت را از کثرت می‌بیند و دومی برعکس، رسیدن به وحدت را شرط امکان توضیح کثرت و حل مسائل مربوطه‌اش تلقی می‌کند، لذا برای یک اباذریِ ممکن، این به حاشیه‌رانده‌شدگان هستند که دغدغه‌ اصلی‌اند و برای طباطباییِ ممکن، این نقاط ثقل و گرانیگاهی هستند که باید نخست تثبیت شوند.

اباذری می‌گوید: «کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم» و طباطبایی می‌گوید «هر ساعت ازنو قبله‌ای با بت‌پرستی می‌رود/ توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را». لذا هر دو نیز سویه‌ منفی طرف مقابل را می‌بینند. اباذریِ ممکن می‌تواند هرگونه تأکیدی بر وحدت را در راستای تمرکزگرایی و انباشت ابزار و غیره ببیند و طباطباییِ ممکن نیز هر گونه تأکید بر کثرت را خامیتی می‌داند که می‌تواند نتیجه‌ای استراتژیک داشته باشد که مثلاً گروهی با اسم صدای اقلیت در حقیقت یک گفتمان ناسیونالیستیِ بیرونی را نمایندگی کند که وحدت ملی را به مخاطره بیافکند. مثلاً یک گروه قومی خواستار آموزش به زبان خودش می‌شود.

برای اباذریِ ممکن، این یک حق مسلم هر اقلیتی است و تأکید بر محوریت صرفاً فارسی در آموزش می‌تواند ابزاری برای تمرکز یک گروه درقدرت باشد. برای طباطباییِ ممکن اگر این اقلیت، همزبان با قوم محوریِ کشوری همسایه باشد که بخواهد فرهنگ، سیاست و قدرت آن کشور را به‌طور استراتژیک در دل این کشور تثبیت کند و نهایتاً به الحاق آن بخش از کشور بیاندیشد، چطور می‌توان اینقدر ساده به موضوع نگریست. ایران به هر حال کشوری است که چندین قوم و زبان در آن زیست می‌کنند و اکثر آنها در کشوری مجاور قوم محوری هستند و همه نیز به طور استراتژیک می‌خواهند آن بخش‌ها را به خود ملحق کنند، لذا هر دو دغدغه‌های‌شان پارادوکسی درونی دارد، اباذریِ ممکن، باید به گونه‌ای مثلاً از حقوق ترک‌ها یا اعراب در ایران علیه ناسیونالیسم دفاع کند که ناخواسته از پان‌ترکیسم و پان‌عربیسم دفاع نکند. از آن سو، طباطباییِ ممکن، باید مراقب باشد که دفاع او از وحدت ملی صرفاً یک ایدئولوژی توجیه‌گر برای پان‌ایرانیسم نباشد و تا آنجاکه متوجه طرف مقابل‌اند و نه تضادهای درونی باور خودشان، ممکن است از این پارادوکس درونی به نحو روشن‌ناشده‌ای جهش کنند و اهمیتی به عواقب آن ندهند.
حال از حیث نظری طبیعتاً چنین دغدغه‌های زیسته‌ای اباذری را به سمت دیدگاهی سوسیالیستی‌تر سوق می‌دهد و طباطبایی ممکن را به سمت دیدگاهی کانسرواتیستی‌تر. ما کلا سه جهان‌بینی عمده در سپهر اندیشه‌ سیاسی داریم: سوسیالیسم، لیبرالیسم و کانسرواتیسم (و البته اینها به انحاء مختلف ترکیب هم می‌شوند).

هر یک از این سه مورد نیز معمولاً دو مورد دیگر را یکی می‌پندارند و از ادبیات خاص خود برای توضیح آنها استفاده می‌کنند. همچنین "میدان دانش" را در افق خاص خودشان کدگذاری می‌کنند. مثلاً از دید یک کانسراوتیست اگر کسی تاریخ ملی را نداند بی‌سواد است. یا از دید یک سوسیالیست اگر کسی نتواند بر اساس معادلات اقتصادی، تاریخِ سیاست را توضیح دهد هیچ درکی از سیاست ندارد. کلمات نیز بارهای متفاوتی دارند، مثلاً از دید یک لیبرالیست کسی که عقاید قرون وسطایی داشته باشد «ارتجاعی» است و از دید یک سوسیالیست کسی که هنوز به شیوه‌ اقتصادی مبتنی بر مالکیت و اجاره‌ زمین وفادار است، ارتجاعی است و یا کلمه‌ «مدرن» نیز همین تفاوت را دارد. برای سیوسیالیست هرکسی که بر شیوه‌ اقتصاد سرمایه‌دارانه حکومت‌اش مبتنی باشد "مدرن" است، زیرا نظام عقاید و باورها برای سوسیالیست روبناست. مثلاً برای مارکسیست‌های ارتودوکس حکومت رضاخان «ارتجاعی» بود و حکومت جمهوری اسلامی «مدرن» است که این چیزی است که ابداً در مخلیه‌ یک لیبرالیست نمی‌گنجد.

به‌طور کلی کانسرواتیسم، آنگونه که خودش خودش را تعریف می‌کند، گفتمانی است که بر تاریخمندی و هویت و ملیت و روح فرهنگی تأکید ویژه دارد و معتقد است که قوام یک جامعه و حرکت اصیل‌اش رو به جلو در گرو خودآگاهی به روح تاریخی‌اش است. بنابراین سید جواد طباطبایی به معنای دقیق کلمه کانسرواتیست است، یعنی نه در معنایی که مارکسیسم یا لیبرالیسم، کانسرواتیسم را تعریف می‌کنند، بلکه در معنایی که خودش خودش را تعریف می‌کند.

پس قبل از اینکه به دعوا و پرخاش‌های دو طرف بنگریم بهتر است خاستگاه این دعواها را ببینیم که از کدام دغدغه‌های زیسته یا جهان‌بینی سیاسی بر آمده‌اند و آنگاه خودمان را بنگریم ببینیم که به کدام یک از این گفتمان‌ها – نه افراد – بیشتر حق می‌دهیم، البته جدای از این دو مبحثِ دغدغه‌های زیسته و جهان‌بینی سیاسی، یک مبحث دیگر را نیز باید پیش کشید و آن تاریخ تقرر و قوام این دو شیوه‌ی نگریستن در تاریخ معاصر ایران است. این مبحث کاملاً بحث را برای ما روشن می‌کند. از زمان مشروطه دیدگاه‌های ملی، مذهبی و لیبرال چگونه قوام یافتند و دقیقاً از چه زمانی دیدگاه‌های سیوسیالیستی نیز ـ با چه زمینه‌ها و به چه معناهایی ـ وارد این مناقشات شدند؟دنیای مدرن ایران از یک همدلی بین کانسرواتیست‌های مذهبی و لیبرال‌ها آغاز شد که تصمیم به انقلاب مشروطه گرفتند. بعد از تاسیس مجلس اختلاف بین این دو طیف آغاز شد و نهایتاً طیف لیبرال یک کانسرواتیسم ملی را در دل خود قوام داد که همزمان بود با ورود گفتمان سیوسیالیستی از شمال ایران.

از دید گفتمانِ "لیبرالـکانسرواتیستِ ملی" این گفتمان سوسیالیست هدف‌اش الحاق طبرستان به شوروی بود و تقابلی اساسی بین لیبرالـکانسرواتیست‌های ملی‌ با سوسیالیست‌های بولشویک درگرفت که طیف محمد علی فروغی لیدر این جریان بودند و از حکومت رضاخان علیه بولشویسم حمایت کردند. ایشان با تم لیبرال‌ِ کلاسیک‌شان در مقابل کانسراوتیست‌های مذهبی نیز قرار گرفتند که همین سبب گونه‌ای اتحاد نانوشته بین کانسرواتیست‌های مذهبی و سوسیالیست‌ها شد که در دهه‌ی پنجاه خود را نشان داد. لیبرالـکانسرواتیست‌های ملی، با مواجهه با استعمار جهانِ لیبرالیسم خاصه بریتانیا، با شروع پهلوی دوم جنبه کانسراویستی خود را تشدید کردند و از جنبه لیبرال‌شان کاسته شد و ملی‌گرایی‌شان افزون گشت که نهایتاً به جریان ملی‌گرایان با مصدق رسیدیم. که حتی جنبه‌ی کانسرواتیسم مذهبی نیز تا حدودی بعدها تا برسد به بازرگان بر ایشان افزوده شد. البته کانسرواتیسم ملی در هیات پان ایرانیسم نیز مدتی قوام گرفت. با انقلاب ۵۷ که عمدتاً سوسیالیست‌ها و کانسرواتیست‌های مذهبی و نهایتاً کانسرواتیست‌های ملیـمذهبی بودند، نهایتاً کانسرواتیسم مذهبی بقیه را کنار زد. کانسرواتیسم مذهبی در فرم قدرت به سیوسالیسم نزدیک بود و در محتوا آرام آرام در نولیبرالیسم استحاله یافت و به جامعه‌ی اپورتیونیستی فعلی رسیدیم.

حال این مختصری از تاریخ معاصر ایران نظر به تحولات عمده‌ی آن سه جهان‌بینی کلان سیاسی بود که صد البته می‌تواند دقیق‌تر و اصلاح‌شده‌تر و مبسوط‌تر هم بیان شود، اما این سیمای مختصری که عرض کردم دست کم برای هدایت ذهن بد نیست.

نهایتاً باید عرض کنم که ما به جای اینکه دنبال اخلاق‌سنجی این مناقشات باشیم باید دنبال خاستگاه‌هایشان در آن سه مقوله که عرض کردم برویم: دغدغه‌های زیسته، جهان‌بینی‌های سیاسی مربوطه در مقام مواقف تئوریک و نهایتاً تاریخ تقرر و قوام این جهان‌بینی‌ها در ایران معاصر. بلکم از کاریکاتورسازی عبور کنیم و اهمیت نفس مواقف را در شیوه‌ی دفاع و ترسیم ضعیف در جنگ‌های انگ و جدلیات دست کم نگیریم. ما با خودآگاهی درست به این مواقف است که هم از این جنگ انگ و حوالت سیاسی اخلاقی و روانشناختی رستگار می‌شویم و هم می‌توانیم درست فکر کنیم و تصمیم بگیریم. تصمیماتی که راه جمع‌بندی آنها نیز در همه حال بسته نیست، چه بسا بتوان به پیشنهادی برای پرداختن به هر دو دسته دغدغه‌ها رسید.

به هر حال هر کسی می‌تواند بگوید که دغدغه‌ی وحدت ملی در شرایط تاریخی بالفعل‌ موجود دغدغه‌ای جدی است و ایران هر آن ممکن است متلاشی شود و این متلاشی شدن بعید است که ما را به کشورهای کوچک گل و بلبل برساند. اما خب خودآگاهی تاریخی و فهم این وحدت ملی از مسیر انتقادی و خودانتقادانه بر مبنای عقلانیتِ غیررمانتیک می‌گذرد که ختم به شیفتگی‌های نوجوان‌پسند و دیگری‌سازی‌های ویرانگر و استیلای قومی و نفرت‌پراکنی نشود، لذا چپ ما باید مراقب باشد که در دفاعش از کثرات و تقابل با فاشیسم‌های گنده، خودش "ابزاری" برای فاشیسم‌های کوتوله نشود. از آن سو نیز، وحدت ملی و دیگر واژگان می‌توانند در سطح واژه‌ای در بنگاه‌های عوام‌فریبی باقی بمانند و هرگونه نقدی را به معنی خطر علیه وحدت ملی تلقی کنند. هر جامعه‌ای به یک بُعد انتقادی نیاز دارد. اما این همه‌ی نیاز جامعه نیست.

کد خبر 4492452

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه دینی و مذهبی

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


جذاب ترین بازیگران سینما که کراش همه اند + 16 استایل ترند و مدلینگی که ایسنتاگرام را تر...