نوستالژی مدرسه با «مولانا»


نوستالژی مدرسه با «مولانا»

سخن «مولانا» از سویی چنان عمیق است که برای درک آن باید دست به دامان فلسفه و عرفان شد و چنان ساده و روان که کودکی نیز می تواند با شنیدنش لبریز از هیجان شود.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری شبستان، بسیاری از ما بخشی از خاطرات دوران مدرسه را با کتاب های درسی به یادمی آوریم که در این میان کتاب های «فارسی» نقش پررنگی دارند.

کتاب هایی که پر از شعرها و داستان های شیرین ادبیات کهن بودند و همچنان برخی از آن ها ورد زبان مان مانده اند. در این میان شاعران تاریخ ادبیات فارسی اما «مولانا» با آن قصه های صمیمی و آموزنده اش جایگاهی ویژه دارد. به بهانه 26 آذرماه، سالروز درگذشت این حکیم شیدا به برخی از مهمترین آثار او در کتاب های درسی می پردازیم.

بود بازرگان و او را طوطی ای

«سهل و ممتع». این، یکی از ویژگی های سخنان مولاناست. سخن او از سویی چنان عمیق است که برای درک آن باید دست به دامان فلسفه و عرفان شد و چنان ساده و روان که کودکی نیز می تواند با شنیدنش لبریز از هیجان شود. شاید به همین خاطر باشد که اولین مواجهه ما با مولانا از کلاس چهارم ابتدایی آغاز شد.

در کتاب فارسی آن سال داستان قصه «طوطی و بازرگان» از دفتر اول مثنوی به شکلی بازنویسی شده آورده شده بود:

بازرگانی یک طوطی زیبا و شیرین سخن در قفس داشت. روزی که آماده سفرِ به هندوستان بود، از طوطی پرسید: چه سوغاتی از هند برایت بیاورم؟

طوطی گفت: اگر در هند به طوطیان رسیدی حال و روز مرا برای آنها بگو. بگو که من مشتاق دیدار شما هستم ولی از بخت بد در قفس گرفتارم.

مرد بازرگان، پیام طوطی را شنید و قول داد که آن را به طوطیان هند برساند.

بازرگان وقتی به هندوستان رسید، چند طوطی را بر درختان جنگل دید. به طوطیها سلام کرد و پیام طوطی خود را گفت.

ناگهان یکی از طوطیان لرزید و از درخت به زیر افتاد و در دم جان داد.

بازرگان از گفتن پیام، نادم و پشیمان شد و با خود گفت: من باعث مرگ این طوطی شدم، حتماً این طوطی با طوطی من قوم و خویش بود.

نوستالژی مدرسه با «مولانا»

بازرگان تجارت خود را با دردمندی تمام کرد و به شهر خود بازگشت.

وقتی طوطی درباره پاسخ پیامش پرسید، بازرگان گفت: وقتی پیام تو را به طوطیان گفتم، یکی از آنها از درد تو بر خود لرزید و از درخت فرو افتاد و مرد.

طوطی چون سخن بازرگان را شنید، لرزید و افتاد و مُرد.

بازرگان فریاد کشید و کلاهش را بر زمین کوبید و از شدت حزن و اندوه گریبان خویش درید و گفت: ای دریغا مرغ خوش سخن من مُرد. ای زبان تو مایه زیان و بیچارگی من هستی.

بازرگان طوطی را از قفس در آورد و بیرون انداخت، ناگهان طوطی به پرواز درآمد و بر شاخ درخت بلندی نشست.

بازرگان حیران ماند و گفت: ای مرغ زیبا، آن طوطیِ هند به تو چه آموخت که چنین مرا بیچاره کرد؟

طوطی گفت: او با عمل خود مرا پند داد و گفت تو را به خاطر شیرین زبانی ات در قفس کرده اند، برای رهایی باید ترک صفات کنی. باید فنا شوی.هر کس زیبایی و هنر خود را نمایش دهد، صد حادثه بد در انتظار اوست.

طوطی از بالای شاخه های درخت به بازرگان پند و اندرز داد و خداحافظی کرد و رفت:

شرح گل بگذار از بهر خدا

شرح بلبل گو که شد از گل جدا

از غم و شادی نباشد جوش ما

با خیال و وهم نبود هوش ما

جور و احسان رنج وشادی حادثست

حادثان میرند و حقشان وارثست

از علی آموز اخلاص عمل

«ادبیات تعلیمی» و نمونه های آن یکی از بخش های ثابت کتاب های فارسی مدرسه بود و مولانا پای ثابت این بخش. کتاب فارسی سال هشتم مثنوی معروف «از علی آموز اخلاص عمل» را از دفتر اول مثنوی برای این بخش انتخاب کرده است:

نوستالژی مدرسه با «مولانا»

از علی آموز اخلاص عمل

شیر حق را دان مطهر از دغل

در غزا بر پهلوانی دست یافت

زود شمشیری بر آورد و شتافت

او خدو انداخت در روی علی

افتخار هر نبی و هر ولی

آن خدو زد بر رخی که روی ماه

سجده آرد پیش او در سجده‌گاه

در زمان انداخت شمشیر آن علی

کرد او اندر غزااش کاهلی

گشت حیران آن مبارز زین عمل

وز نمودن عفو و رحمت بی‌محل

گفت بر من تیغ تیز افراشتی

از چه افکندی مرا بگذاشتی

آن چه دیدی بهتر از پیکار من

تا شدی تو سست در اشکار من

آن چه دیدی که چنین خشمت نشست

تا چنان برقی نمود و باز جست

آن چه دیدی که مرا زان عکس دید

در دل و جان شعله‌ای آمد پدید

آن چه دیدی برتر از کون و مکان

که به از جان بود و بخشیدیم جان

در شجاعت شیر ربانیستی

در مروت خود کی داند کیستی

در مروت ابر موسیی بتیه

کآمد از وی خوان و نان بی‌شبیه

ابرها گندم دهد کان را بجهد

پخته و شیرین کند مردم چو شهد

ابر موسی پر رحمت بر گشاد

پخته و شیرین بی زحمت بداد

از برای پخته‌خواران کرم

رحمتش افراخت در عالم علم

تا چهل سال آن وظیفه و آن عطا

کم نشد یک روز زان اهل رجا

تا هم ایشان از خسیسی خاستند

گندنا و تره و خس خواستند

امت احمد که هستید از کرام

تا قیامت هست باقی آن طعام

چون ابیت عند ربی فاش شد

یطعم و یسقی کنایت ز آش شد

هیچ بی‌تاویل این را در پذیر

تا در آید در گلو چون شهد و شیر

زانک تاویلست وا داد عطا

چونک بیند آن حقیقت را خطا

آن خطا دیدن ز ضعف عقل اوست

عقل کل مغزست و عقل جزو پوست

خویش را تاویل کن نه اخبار را

مغز را بد گوی نه گلزار را

ای علی که جمله عقل و دیده‌ای

شمه‌ای واگو از آنچ دیده‌ای

تیغ حلمت جان ما را چاک کرد

آب علمت خاک ما را پاک کرد

بازگو دانم که این اسرار هوست

زانک بی شمشیر کشتن کار اوست

صانع بی آلت و بی جارحه

واهب این هدیه‌های رابحه

صد هزاران می چشاند هوش را

که خبر نبود دو چشم و گوش را

باز گو ای باز عرش خوش‌شکار

تا چه دیدی این زمان از کردگار

چشم تو ادراک غیب آموخته

چشمهای حاضران بر دوخته

آن یکی ماهی همی‌بیند عیان

وان یکی تاریک می‌بیند جهان

وان یکی سه ماه می‌بیند بهم

این سه کس بنشسته یک موضع نعم

چشم هر سه باز و گوش هر سه تیز

در تو آویزان و از من در گریز

سحر عین است این عجب لطف خفیست

بر تو نقش گرگ و بر من یوسفیست

عالم ار هجده هزارست و فزون

هر نظر را نیست این هجده زبون

راز بگشا ای علی مرتضی

ای پس سؤ القضا حسن القضا

یا تو واگو آنچ عقلت یافتست

یا بگویم آنچ برمن تافتست

از تو بر من تافت چون داری نهان

می‌فشانی نور چون مه بی زبان

لیک اگر در گفت آید قرص ماه

شب روان را زودتر آرد به راه

از غلط ایمن شوند و از ذهول

بانگ مه غالب شود بر بانگ غول

ماه بی گفتن چو باشد رهنما

چون بگوید شد ضیا اندر ضیا

چون تو بابی آن مدینهٔ علم را

چون شعاعی آفتاب حلم را

باز باش ای باب بر جویای باب

تا رسد از تو قشور اندر لباب

باز باش ای باب رحمت تا ابد

بارگاه ما له کفوا احد

هر هوا و ذره‌ای خود منظریست

نا گشاده کی گود کانجا دریست

تا بنگشاید دری را دیدبان

در درون هرگز نجنبد این گمان

چون گشاده شد دری حیران شود

مرغ اومید و طمع پران شود

غافلی ناگه به ویران گنج یافت

سوی هر ویران از آن پس می‌شتافت

تا ز درویشی نیابی تو گهر

کی گهر جویی ز درویشی دگر

سالها گر ظن دود با پای خویش

نگذرد ز اشکاف بینیهای خویش

تا ببینی نایدت از غیب بو

غیر بینی هیچ می‌بینی بگو

هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست

شاید «مولانا»ی کتاب های درسی بیشتر حکیم و شاعر تعلیمی باشد تا عارف شیدا. اما آمدن شعر «هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست» از غزلیات دیوان شمس در کتاب فارسی دوم دبیرستان، گوشه ای از شیدایی مولوی را برای نوجوانان نمایان می کند:

هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست

ما به فلک می‌رویم عزم تماشا که راست

ما به فلک بوده‌ایم یار ملک بوده‌ایم

باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست

خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم

زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست

گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا

بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست

بخت جوان یار ما دادن جان کار ما

قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست

از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت

ماه چنان بخت یافت او که کمینه گداست

بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست

شعشعه این خیال زان رخ چون والضحاست

در دل ما درنگر هر دم شق قمر

کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست

خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان

کی کند این جا مقام مرغ کز آن بحر خاست

بلک به دریا دریم جمله در او حاضریم

ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست

آمد موج الست کشتی قالب ببست

باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست

آن که تو را نمی هلد!

بچه های کلاس دوم دبیرستان اما شاید خوش اقبال ترین دانش آموزان سال های متوسطه باشند چراکه کتاب فارسی آن ها علاوه بر «هر نفس آواز عشق»، حکایتی شیرین از فیه ما فیه هم دارد؛ ماجرای غلام مسلمان و ارباب کافر.

نوستالژی مدرسه با «مولانا»

در زمان مصطفی (صلی الله علیه و سلم) کافری را غلامی بود مسلمان صاحب گوهر . سحری خداوندگارش فرمود که طاس ها برگیر که به حمام رویم .در راه مصطفی صلوات الله علیه وسلّم در مسجد با صحابه نماز می کرد.

غلام گفت ای خواجه لله تعالی این طاس را لحظه ای بگیر تا دوگانه بگزارم بعد از آن به خدمت روم. چون در مسجد رفت نماز کرد مصطفی صلی اله علیه و سلم بیرون آمد و صحابه هم بیرون آمدند . غلام تنها در مسجد ماند.

خواجه اش تا به چاشتی منتظر و بانک می زد که: ای غلام بیرون آی .گفت: مرا نمی هلند. چون کار از حد گذشت خواجه سر در مسجد کرد تا ببیند که کیست که نمی هلد. جز کفشی و سایه ای ندید وکس نمی جنبید.

گفت: آخر کیست که تو را نمی هلد که بیرون آیی؟ گفت: آن کس که تورا نمی گذارد که اندرون آیی خود کس اوست که تو او را نمی بینی .

هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود

مراسم «سماع» که در همه این سال ها در قونیه، محل زندگی و دفن مولانا اجرا می شود، ما را به یافتن اشعار پرآب و تاب مولوی ترغیب می کند. اتفاقا یکی از این اشعار مستانه او در کتاب فارسی سوم دبیرستان و در قالب ادبیات غنایی آمده بود:

هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود

وارهد از حد جهان بی‌حد و اندازه شود

خاک سیه بر سر او کز دم تو تازه نشد

یا همگی رنگ شود یا همه آوازه شود

هر که شدت حلقهٔ در زود برد حقه زر

خاصه که در باز کنی محرم دروازه شود

آب چه دانست که او گوهر گوینده شود

خاک چه دانست که او غمزه غمازه شود

روی کسی سرخ نشد بی‌مدد لعل لبت

بی تو اگر سرخ بود از اثر غازه شود

ناقه صالح چو ز که زاد یقین گشت مرا

کوه پی مژده تو اشتر جمازه شود

راز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود

آنچ جگرسوزه بود باز جگرسازه شود

دید موسی یک شبانی را به راه

و اما «موسی و شبان» پایان بخش این فهرست جذاب است. وقتی موسی(ع) به شبانی می رسد که به زبان خود با خدا سخن می گوید:

دید موسی یک شبانی را به راه

کو همی‌گفت ای گزیننده اله

تو کجایی تا شوم من چاکرت

چارقت دوزم کنم شانه سرت

دستکت بوسم بمالم پایکت

وقت خواب آید بروبم جایکت

ای فدای تو همه بزهای من

ای به یادت هی‌هی و هی‌های من

این نَمَط بیهوده می‌گفت آن شبان

گفت موسی با کی است این ای فلان

گفت با آنکس که ما را آفرید

این زمین و چرخ ازو آمد پدید

گفت موسی های بس مدبر شدی

خود مسلمان ناشده کافر شدی

این چه ژاژست این چه کفرست و فشار

پنبه‌ای اندر دهان خود فشار

گند کفر تو جهان را گنده کرد

کفر تو دیبای دین را ژنده کرد

چارق و پاتابه لایق مر تراست

آفتابی را چنینها کی رواست

گر نبندی زین سخن تو حلق را

آتشی آید بسوزد خلق را

آتشی گر نامدست این دود چیست

جان سیه گشته روان مردود چیست

گر همی‌دانی که یزدان داورست

ژاژ و گستاخی ترا چون باورست

دوستی بی‌خرد خود دشمنیست

حق تعالی زین چنین خدمت غنیست

گفت ای موسی دهانم دوختی

وز پشیمانی تو جانم سوختی

جامه را بدرید و آهی کرد تفت

سر نهاد اندر بیابانی و رفت

وحی آمد سوی موسی از خدا

بنده ی ما را ز ما کردی جدا

تو برای وصل کردن آمدی

یا برای فصل کردن آمدی

تا توانی پا منه اندر فراق

ابغض الاشیاء عندی الطلاق

هر کسی را سیرتی بنهاده‌ام

هر کسی را اصطلاحی داده‌ام

در حق او مدح و در حق تو ذم

در حق او شهد و در حق تو سم

ما بری از پاک و ناپاکی همه

از گران‌جانی و چالاکی همه

من نکردم امر تا سودی کنم

بلک تا بر بندگان جودی کنم

هندوان را اصطلاح هند مدح

سندیان را اصطلاح سند مدح

من نگردم پاک از تسبیحشان

پاک هم ایشان شوند و درفشان

ما زبان را ننگریم و قال را

ما روان را بنگریم و حال را

ناظر قلبیم اگر خاشع بود

گرچه گفت لفظ ناخاضع رود

زانک دل جوهر بود گفتن عرض

پس طفیل آمد عرض جوهر غرض

چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز

سوز خواهم سوز با آن سوز ساز

آتشی از عشق در جان بر فروز

سر بسر فکر و عبارت را بسوز

موسیا آداب‌دانان دیگرند

سوخته جان و روانان دیگرند

ملت عشق از همه دینها جداست

عاشقان را ملت و مذهب خداست

لعل را گر مهر نبود باک نیست

عشق در دریای غم غمناک نیست

چونک موسی این عتاب از حق شنید

در بیابان در پی چوپان دوید

بر نشان پای آن سرگشته راند

گرد از پره ی بیابان بر فشاند

عاقبت دریافت او را و بدید

گفت مژده ده که دستوری رسید

هیچ آدابی و ترتیبی مجو

هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو

پایان پیام/14

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه فرهنگی و هنری

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


روی کلید واژه مرتبط کلیک کنید

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


دیکته شب | دیکته کلاس اول دبستان