شاعر بیحوصله، و فیلمساز ناتمام
علی شفیعی چهلودوساله است و ١١ سال از این سالیان را در غربتی گذرانده که شاید به روحیاتش نزدیک بوده است؛ روحیه شاید انزواطلبانه هنرمندی که ٢ بعد از زندگیاش شعر و فیلمسازی بوده اما هیچیک را هم چنانکه باید جدی نگرفته است: ١١ سال میشود که ایران نیستم. اواخر سال ٢٠٠٧ رفتم تا در سوئد درس سینما بخوانم. من نه زبان سوئدی میدانستم و نه ویزا داشتم. در نهایت شرایط طوری رقم خورد که به روسیه پرواز کردم و از آنجا هم راهی شمال فنلاند شدم و در آن کشور درس مدیا خواندم؛ رادیو و تلویزیون و عکاسی.
از شرایط دانشگاه در سرزمین سردسیر میپرسم که میگوید: میشود اینطور گفت که از دانشجو هزینهای میگیرند اما این مبلغ آنقدر نیست که به شما فشار بیاید. آنها مرا پذیرفتند، با همان مدارک ایرانم و سوابقی مثل شعرهایی که در اینجا از من چاپ شده بود. دورههای سینمای جوان را هم رفته بودم و تعدادی فیلم ساخته بودم که هیچیک به مرحله تدوین نرسید، چون انرژی و حوصلهاش را نداشتم.
«خوشم نیامد. اصلا ارزشش را نداشت! دانشگاههایشان خیلی خشک است...» روحیه شرقی شاعر مشهدی دروسی خشک در رشته رسانه دانشگاهی غربی را برنمیتابد و مثل خیلی از کارهای دیگری که نیمهتمام کنار گذاشته است، تحصیل در دانشگاه را رها میکند.
داستانِ شخصیِ من
گویا تناقضات انسانی در هنرمندان بروز و ظهور بیشتری دارد و اینجاست که شاعر و فیلمساز بیحوصله، هزاران کیلومتر راه را میپیماید و سر از جایی در نزدیکی قطب شمال درمیآورد: خب اگر الان بخواهم شخصی نگاه کنم من همیشه داستان شخصی خودم برای خودم مهم بوده است؛ هیچ وقت خودم را با اینکه چهکار میکنم یا چقدر درآمد دارم شناسایی نکردم.
«خودت را بیشتر شاعر میدانی یا فیلمساز؟» پاسخ مخاطب مصاحبه به این پرسش «هیچکدام» است. گوشه دنجی را در سرمای شمال اروپا گرفته است و زندگیاش را در تنهایی ادامه میدهد: «رووانیِمی»، جایی که ماهستیم، ١٠ کیلومتر با مدار قطبی فاصله دارد و جمعیت آن خیلی کم است؛ میگویند ۵٠ هزار نفر که فکر نمیکنم همینقدر آدم هم در شهر حضور داشته باشند. در آنجا ٣ روز در هفته باید کار کنم. رووانیِمی شهری توریستی است؛ در واقع به خاطر زمستان خیلی عجیبی که دارد فقط توریستها به آنجا میآیند، کار من در آن ٣ روز این است که به استقبال گردشگران بروم و آنها را از فرودگاه بیاورم و راهنماییشان کنم. البته در آنجا به آن معنایی که در ایران رایج است هیچ کس «لیدر» نیست، راهنماهای گردشگران ساعتی کار میکنند.
پرنده فنلاندی
آنطور که شفیعی میگوید، محل اسکانش در همان شهر پنجاههزارنفره هم نیست: در فاصله صدکیلومتری شهر، کنار یک دریاچه در خانهای شصتهفتادساله زندگی میکنم. خانهای خیلی بزرگ که با همان سیستم حرارتی خانههای قدیمی با آتش زدن چوب گرم میشود. البته هیتر برقی هست ولی بیشتر دوست دارم با چوب گرم شوم. سرمای آنجا آنقدر زیاد است که چوب را که آتش میزنی دودش از داخل بخاری بیرون میزند و داخل خانه را فرا میگیرد؛ دودکش آنقدر سرد است که دود از آن بالا نمیرود. باید برای چند ساعت روی دودکش شمع روشن کنی تا گرم شود و بعد آتش را راه بیندازی.
از وضعیت معیشتش که میپرسم میگوید: در فنلاند کسی نمیتواند پول جمع کند، دولت پول همه مخارجت را میدهد و خودش هم همه پولت را میگیرد؛ درواقع فقط میتوانی هزینه فردایت را تأمین کنی.
درباره فعالیتهای فرهنگیاش هم توضیح میدهد: یک بار در همایشی درباره رومی یا همان مولانای خودمان صحبت کردم. ٢ فیلم مستند هم ساختم که تنها یکی از آن ٢ را تدوین کردم. فیلم «لینتو» را که معنای اسمش در فارسی میشود «پرنده» در یوتیوب گذاشتم. بعد فرمهای زیادی از طرف جشنوارهها به دستم رسید اما لینتو را در هیچیک شرکت ندادم.
این همه بیتفاوتی که ابراز میکند عجیب است، اینکه خودش دستنویس شعرهایش را ندارد، اینکه میگوید کتاب اولش «بگذار از پهلویم گلی بروید» به انگلیسی ترجمه شده و حتی برای انتشار آن تا دانشگاه لیورپول هم رفته ولی بعد از طی کردن مراحل اداری کار چاپ منصرف شده و به فنلاند برگشته است، او حتی سرقت شعرهایش را در ایران که گفته میشود سالها پیش رخ داده است، بیاهمیت میخواند: مهم این است که شعر همان باشد که گفته شده، حالا به نام هرکس که میخواهد باشد. حتی گاهی در اینترنت با برخی شعرهایم روبهرو میشدم که با آن نزدیکی بیشتری داشتم اما با اسم کس دیگری منتشر میشد؛ بااینحال مهم نیست و من بین خودم و شاعرانِ دیگر فاصلهای نمیبینم. وقتی شعری مینویسم آن را در همان لحظهای که میآید مینویسم و بعد میرود؛ خیلی پیش آمده که شعرها از حافظهام هم پاک شده است.
زنگ زدم به کمپانی کوریسماکی...
صحبت به زبان فنلاندی میرسد که شاعر ایرانی آن را بسیار سخت توصیف میکند: هیچکس نمیتواند بگوید که به فنلاندی مسلط شده است؛ حتی پس از ١١ سال زندگی در آنجا. البته از دوسهسال پیش شروع کردم به این زبان شعر گفتن، ولی دوستانی فنلاندی در جنوب این کشور دارم که کارم را ویرایش میکنند.
از شعر و شاعری که میگوید حرفهایش چیزی میشود بین فلسفهورزی و شاعرانگی: نمیخواهم خیلی فلسفی صحبت کنم اما شعر از میان من عبور میکند و من نمیتوانم کاریاش بکنم. اگر گم شد، اگر چاپ شد، به من ارتباطی ندارد. حتی نمیتوانم بگویم شاعرم تا مبادا هیچ ذهنیتی از من در دیگران حبس شود. به هر حال شعر ممکن است حقیقت باشد ولی شاید شاعر محصول تفکر و ذهنیت خودش باشد، شعر با شاعر فرق میکند و از میان او عبور میکند.
از او درباره آکی و میکا کوریسماکی، ٢ برادر نامدار سینمای فنلاند هم میپرسیم که پاسخ میدهد: آنها در هلسینکی کمپانی فیلمسازی دارند. چند کارشان را دیدهام و میدانم که سینمای ایران را هم دوست دارند. یکبار طرحی داشتم و برای ساخت آن با کمپانیشان تماس گرفتم؛ قرار شد وقت بگیرم و فیلمنامهام را بفرستم، منصرف شدم!
در آنجا خاموشی فراگیر است
به گفته شفیعی در محدوده زندگی او ایرانی دیگری زندگی نمیکند که با او به فارسی حرف بزند و اساسا در فنلاند کسی با کسی حرف نمیزند که با زبان فارسی باشد یا زبانی دیگر و او با خواندن سرودههای مولانا و تذکرهالاولیا زبان مادریاش را حفظ کرده است. از حرفهایش اینطور برمیآید که تنهایی خودخواستهاش در سرمایی ادامه پیدا میکند که یخبندان دامن روابط آدمها را هم گرفته است: در آنجا آنقدر هوا سرد است که اگر سیگارت را آتش بزنی و بگذاری کف دستت نمیسوزی، اگر شکلات میخری باید در مغازه آن را بخوری چون اگر در جیبت بگذاریاش تا پیش از رسیدن ماشینی که تو را به خانه میرساند یخ خواهد زد. اوایل وقتی به جنگل میرفتم صدای تیراندازی میشنیدم، با خودم میگفتم مگر الان در این دمای منهای ٣۵درجه فصل شکار است؟ بعدها که تجربه بیشتری به دست آوردم فهمیدم این صدای درختان کاجی است که از شدت سرما میترکند.
شاعر به ظاهر خونسرد مشهدی در روزهای پیشرو دوباره به حوالی قطب شمال برمیگردد و شاید ما را با این پرسش پشت سر میگذارد که چرا؟ و چه پاسخی میتوان داد جز شعری از یکی از ٢ کتاب منتشر شدهاش «زیبایی نگرانم میکند»:
اتوبوسها میتوانستند
بازوان شهر باشند
که تو را به من برسانند
پیادهروها
و انگشتان اشاره مردم
اما...
«اما» نبودن تو بود
خورشید را در هر سرزمینی میتوان یافت
نباشم
سال خواهد چرخید
فکر خواهی کرد
دلت به اندازه ماهیِ تُنگ
بیحوصله خواهد شد
دور شدهام
که حتی تلفظ مکانم برایت دشوار باشد.