پشتِ کنج‌ها


پشتِ کنج‌ها

غزل محمدی امروز یک پرنده عجیب و غریب بالای سر دانشکده ادبیات پرواز می‌کرد. سیاه بود، اما کلاغ نبود. می‌گفتند یکی از دانشجو‌های تاریخ مرده است. پرنده سیاه مدتی طولانی نشسته بود جلوی یکی از پنجره‌های حیاط. اتفاقی بود. اتفاقی بود که دیدمش. امروز چهارشنبه است. راهرو‌ها از صبح خلوت بودند. راهرو‌ها و برد‌های سبز بی پوستر لال‌مانی گرفته بودند. آخر هفته...

غزل محمدی

امروز یک پرنده عجیب و غریب بالای سر دانشکده ادبیات پرواز می‌کرد. سیاه بود، اما کلاغ نبود. می‌گفتند یکی از دانشجو‌های تاریخ مرده است. پرنده سیاه مدتی طولانی نشسته بود جلوی یکی از پنجره‌های حیاط. اتفاقی بود. اتفاقی بود که دیدمش. امروز چهارشنبه است. راهرو‌ها از صبح خلوت بودند. راهرو‌ها و برد‌های سبز بی پوستر لال‌مانی گرفته بودند. آخر هفته بود و همه رفته بودند شهر‌های خودشان. آسانسور هم مداوم در حرکت نبود که آقای رسولی غر بزند و بگوید امان از شما، این‌قدر بالا و پایین نکنید. می‌گفتند جوان‌مرگ شده است. لازم نبود بگویند. کور نبودیم. فکر نمی‌کنم خلوت بودن دانشکده هم ربطی به مرگ منوچهری داشته باشد. فامیلی‌اش منوچهری بود. روز‌های اول ترم یک فکر می‌کردیم محوطه جلوی مجسمه فردوسی پاتوق دانشکده ادبیات است. یکی از پسر‌های ورودی ما که سال بعدش انصراف داد، گفته بود: «لامصب باتلاقه… آدم می‌شینه دیگه نمی‌تونه بلند شه.» و آن روز هیچ‌کدام از بچه‌ها کلاس عصرشان را نرفته بودند. زیاد نگذشت که فهمیدیم ادبیات دو تا حیاط دارد، یک حیاط که حوضی مستطیلی و بلند وسطش دارد و دوروبرش پر است از درختچه و گیاه‌های بی‌رمق. حیاط دیگر دو تا حوض مربعی کوچک داشت و معمولا خلوت‌تر بود. به اولی یک حوض می‌گفتند و به دومی دو حوض. منوچهری در اولین صفحه دفترچه یادداشت بنفشش نوشته بود: یک حوض اولین پاتوق تاریک من و مریم است.
بچه‌ها پک می‌زدند و حرف می‌زدند. یک بار گفتم: منوچهری بیا علاف نباشیم و شعری کتابی چیزی بخوانیم. گفت: «بخوانیم.» و من سعدی فروغی را باز کردم و رفتم سراغ غزلیات. گفت: استاد از روی چاپ یوسفی می‌خونه. گفتم که تفاوت بیت‌‌ها را سر کلاس بالای صفحه یادداشت می‌کنم. سعدی خواندیم. فردایش او داستان «عدل» صادق چوبک را آورد و در گوشم خواند. فردایش داشتم با صدای بلند می‌خواندم:
کفایت مکن ای فرمانِ «شدن»
مکرر شو
مکرر شو

که پرید وسط حرفم و گفت بیا از این‌جا برویم. بیا صفحه‌های دفترچه یادداشتم را پر کنیم.
سرم گیج می‌رود. یک حوض خاکستری است. دیوار‌های بلند سیمانی‌اش هر مسئله‌ای را تشدید می‌کند.
منوچهری به جانم غر زده بود: «این‌جا خاکستری‌تر از اونه که جون سالم به در ببریم. اوه اوه بیا دیدی؟ اینم رعد و برق! اینم بارون! پاشو جمع کن بریم دانشکده هنر. پاشو. ادبیات داره بارون میاد.»
باران سیگار دانشجو‌ها را خیس و خاموش کرده بود. به منوچهری گفتم: «بنفشه این‌جا که تیره و تارتر از حیاط پشتی ادبیاته!» صفحه دوم دفترچه یادداشتش را باز کرده بود و می‌نوشت: «این‌جا حیاط پشت دانشکده هنر است. خاکستری‌تر از حیاط ادبیات است، اما غمگین‌تر نیست. بچه‌ها لباس‌های رنگی پوشیده‌اند و مثل همیشه قوز کرده‌اند و تکیه داده‌اند به دیوار. یک دیوار آن‌ورتر نقش نت‌های پادار و کلید سل رویش دارد. اما همه جا خاموش است.»
آن دیواری که منوچهری و بقیه بچه‌ها به آن تکیه داده بودند، هیچ نقش و نگاری نداشت. روبه‌رویشان پر از قلم‌مو‌های شکسته و بوم‌های رنگ‌پریده و گچ‌های نیمه مجسمه شده بود. منوچهری داشت لیست جاهایی را که باید می‌رفتیم، می‌نوشت:
پشت دانشکده فنی
پشت دانشکده حقوق
پشت دانشکده پزشکی
گفتم: علوم چی؟
گفت: «نه، هیچ خوش ندارم برم هم‌کلاسی‌های منوچهری را خرذوق کنم به خاطر شباهتمان.»
خواهر دو قلوی منوچهری، آلاله، ریاضی می‌خواند در علوم. هر بار او می‌آمد دانشکده ما یا منوچهری می‌رفت دانشکده آن‌ها، بچه‌ها دوره‌شان می‌کردند و تعجب‌های الکی در می‌کردند. منوچهری هم اعصاب نداشت. می‌گفت نمی‌دانم چرا ما خواهر شدیم. آلاله هم دوست‌های خودش را داشت. من از ۱۰۰ کیلومتری تشخیصش می‌دادم. هیچ شباهتی به بنفشه نداشت. بنفشه هیچ حسی را بروز نمی‌داد. لبش که کمی کج می‌شد، یعنی که داشت می‌خندید. هیچ‌وقت دور و اطراف را دید نمی‌زد، اما آمار تمام پاتوق‌های دانشگاه را درآورده بود. می‌خواست برای روز مبادا. می‌گفت خدا را چه دیدی، شاید یک روز گریه‌ات گرفت و نخواستی توی ادبیات گریه کنی! آن موقع که نمی‌توانی راه بیفتی دنبال جا بگردی. آدم باید فکر آینده را بکند.
صفحه سوم و چهارم و پنجم و ششم دفترچه منوچهری خیلی زود پر شد.
روزی که به سمت دانشکده پزشکی می‌رفتیم، گفتم: «منوچهری من خسته شدم. انقدر جا عوض نکن. بیا بشینیم پشت یکی از همین دانشکده‌ها. الان چند روزه که سعدی نخوندیم. اصلا منوچهری می‌خونیم، ولی انقدر جا عوض نکن. بابا پاتوق اصلش به اینه که جای ثابته.»
گفت: «بی‌خود! فکر نکن وقتی می‌گم اسممو صدا نکن بهم بگو منوچهری، معنیش اینه که من با شعر‌های منوچهری حال می‌کنم. من فقط با همون داستان‌هایی که برات خوندم و می‌خونم، جیگرم حال میاد.»
گفته بودم خوش به حالش فامیلی‌اش اسم یک شاعر است. گفته بود: برای من که جالب نیست. قصیده‌هاش طولانیه. من همین رشته خودمو ترجیح می‌دم.
منوچهری تاریخ می‌خواند.
گفتم: پزشکی‌ها فقط درس می‌خونن منوچهری! پاتوقشون کجا بود!
اعتنا نکرد و در صفحه هشتم دفترچه‌اش نوشت: «این‌جا بین دانشکده پزشکی و دندان‌پزشکی یک محوطه خالی است که دو تا نیمکت دارد. عجیب است که شعر سعدی فقط در حیاط ادبیات قشنگ است.»
***
گفتم: منوچهری، ما که محض رضای خدا هیچ کار خلافی هم نمی‌کنیم. چرا مدام دنبال جاهای قایمکی می‌گردیم؟
– چون نگاه‌ها سنگینه!
راست می‌گفت. من حتی دوست داشتم ساندویچم را آن پشت‌ها بخورم که کسی نبیند چه گاز‌های معرکه‌ای از باگت ساندویچ می‌گیرم. من نگاه‌ها را دوست نداشتم. این پشت‌ها هم همیشه پر از آدم‌های تنهای بی‌خلاف بود. گفته بود: من این‌جا راحت‌تر هم فکر می‌کنم. انگار هیچ‌کس نمی‌فهمه تو فکرم چی می‌گذره این پشت‌ها.
پرسیدم: چی می‌گذره؟
گفت: تو نمی‌دونی؟
می‌دانستم. توی یکی از همین کنج‌ها به پسری که با دوست‌هایش می‌خندید، نگاه می‌کرد. همین بود که دیگر در ادبیات بند نمی‌شد و می‌رفت برای خودش جای دیگری پیدا کند. دوست نداشت فکر و ذهنش مشغول باشد. اما بود. گفتم: منوچهری اسمش احسانه!
گفت: می‌دونم. بیا بریم. دیگه باید یه جای دیگه سعدی بخونیم.
***
نگاهی به منوچهری کردم و گفتم سعدی‌ات را دربیاور بخوانیم!
نشسته بود روی آسفالت، پشت به سخن بزرگی که روی دیوار نوشته بودند و با چشم‌های میشی‌اش به انگشت‌های کج و معوجش نگاه می‌گرد. انگشت‌هایش گوشتی بودند.
گفتم: بنفشه..
برگشت. می‌خواست بگوید: بنفشه چیه، منوچهری! که جعبه انگشتر را توی دستم دید. بازش کرد و بغلم کرد. گفت: «ای کلک تو می‌دونستی من از انگشت‌هام بدم میاد، رفتی انگشتر خریدی.»
انگشت‌هایش را دوست داشتم. انگشت‌هایش لوس نبودند. به درد مشت و مال راه انداختن جریان خون توی عضلات گرفته کمر می‌خوردند.
گفتم: تقدیم به ارباب کنج‌ها.
دفترچه منوچهری دستم است. امروز نبود کنج‌ها را بکاویم. فردا هم نیست. وقت نشد تمام کافه‌های انقلاب را بگردیم. وقت نشد مکان ثابت سعدی‌خوانی‌مان را پیدا کنیم. بچه‌ها می‌گویند بوفه علوم غذا‌هایش بهتر از ادبیات است. من غذا‌های بد را ترجیح می‌دهم تا این‌که بروم و یکی عین منوچهری را که خودش نیست، ببینم. دفترچه‌اش را ورق می‌زنم. ورق‌ها تند رد می‌شوند و به صفحه آخر می‌رسند. نوشته است: کافه‌ها پاتوق ما نبودند. ما را پشت دانشکده‌ها پیدا کنید!

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه طنز

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


فال و طالع بینی روزانه 4 اردیبهشت + فیلم