من سفر در تن احساسِ زمان داشته ام
باوری سخت به اندوه ِ گمان داشته ام
از بیابان ِ پر از غلغله تا کوه ِ سکوت
بحث با فلسفه ی بودِ جهان داشته ام
در هوا ابر ِ پرُ از حادثه را بو کردم
زیر دریا سفری، تشنه به آن داشته ام
بعد ِ اصرار به یک قاصدک ِ سرگردان
یک ملاقات سر ِ ، هیچ مکان داشته ام
با خدا ، تا تَه ِ انکار شبی حرفم شد
صبح یک نامه سر ِآشت کنان داشته ام
چند روزی ست که دعوت ز برای چایی
از دلی سبز، سر ِ میز ِ خزان داشته ام
...
..
.
یونس کلاهدوز