غروب شب


غروب شب

. . . غروب پلک خسته ی آسمان است در صدف نوازشگر نور که به هیاهوی روز میخندد و شب زوزه ی گرگ خاطره است در خیال که شعله به جان میزند گویی روز طنازی جام انگور است و شب خماری جرعه ی دیگر میشاعر:فرهاد بیداری

.
.
.
غروب
پلک
خسته ی آسمان است
در صدف نوازشگر
نور
که به هیاهوی روز میخندد
و شب
زوزه ی گرگ خاطره است در خیال
که شعله به جان میزند
گویی
روز طنازی
جام
انگور است
و شب
خماری جرعه ی دیگر
می اندیشد
آدمی
به ریشه های قدمت دار و گیراتر
چسباندن سر
به شانه های مهربان
سپردن دل
به دشت گندمزار
و سپردن جان
به گیسوی شب بو ها
شب
وقت نسیم است
گاه جعبه ی عطرم را باز میکنم
برگهایم میریزد
با آواز لاله های وحشی
شب
هجوم خاطره هاست
شب
شیون وجدان
در درون افسوس محال است
شب
نیشخند دستهای تهی است
به سمت سفره ی
حاصل
شب
آب مذاب سردی است
که به استخوان رسوخ کرده
گویی
باز
این پاییز هم
پر از دلتنگی است !
.
.
.
فرهاد_بیداری
.
.

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


باده فروش...