به آتش میکشم خودرا،تن تندیس می سوزد
دو پای خستگی هایم از این واریس میسوزد
سکوتی ممتدو خسته،نشسته بر سر دوشم
میاناین عجایب ها شبی آلیس میسوزد
نمانده شور پروازی،نه در من شوق آوازی
به یوغ بردگی هایم،دل پاریس میسوزد
چنین است حال و روز من،در این صحرای پرآشوب
دلم با غربت این آسمانِ خیس میسوزد
تمام وسعتم جنگل،به آتش میکشم خود را
زمین و دوزخ و ارابه ی پردیس میسوزد
صدای پای آبی نیست،یاری،خلوتی،کنجی
اشارت میکند انگشت و قلبم،هیس،میسوزد
دو پای خستگی هایم از این واریس میسوزد
سکوتی ممتدو خسته،نشسته بر سر دوشم
میاناین عجایب ها شبی آلیس میسوزد
نمانده شور پروازی،نه در من شوق آوازی
به یوغ بردگی هایم،دل پاریس میسوزد
چنین است حال و روز من،در این صحرای پرآشوب
دلم با غربت این آسمانِ خیس میسوزد
تمام وسعتم جنگل،به آتش میکشم خود را
زمین و دوزخ و ارابه ی پردیس میسوزد
صدای پای آبی نیست،یاری،خلوتی،کنجی
اشارت میکند انگشت و قلبم،هیس،میسوزد