سیدجواد طباطبائی از کدام متفکر الهام گرفته است؟/ نعل وارونۀ هگل


سیدجواد طباطبائی از کدام متفکر الهام گرفته است؟/ نعل وارونۀ هگل

طباطبایی سرچشمه‌ها و منابع فکری متعددی دارد ولی غالباً طباطبایی را به اندیشمندی هگلی شناخته و نامیده‌اند، امّا خوانشی دقیق از اندیشۀ او نشان می‌دهد که او تحت تأثیر اندیشمند دیگری است.

خبرگزاری مهر، گروه دین و اندیشه_محمدرضا مرادی طادی: پیشتر، در جایی دیگر، نوشته بودم که :«غالباً طباطبایی را به اندیشمندی هگلی شناخته و نامیده‌اند، امّا خوانشی دقیق از اندیشۀ او (حداقل در سطح زبان) نشان می‌دهد که او کُل بحث خود را از متفکری اخذ کرده است که اگرچه هم عصر با هگل بود، امّا فی الواقع میان ماکیاولی و هگل ایستاد» (جریان سیاستنامه نویسی،ص ۱۹۸). و در ادامه وعده کرده بودم که «در آینده در طرحی دیگر به این موضوع باز می‌گردم». اکنون برای ایفای به آن عهد بر آن‌ام تا وجهی از تبار اندیشۀ طباطبایی را نشان دهم که ربطی به هگل نداشته است. مُدعای من این است که دست یازیدن به هگل نعل وارونه‌ای بوده که طباطبایی به آن متمسک شده است.

در واقع او منابع و مآخذ فکری خودش را پنهان داشته است، و خود نیز از اذعان به این رازورزی معرفتی/روشی ابائی نداشته است؛ کما این که در پاسخ به سؤالی درباب نسبت مباحثش با هگل می گوید: «نه، به هیچ عنوان؛ شاید در قسمت‌هایی هگلی بوده است اما نه در تمام بحث‌هایم...تمام این حرف‌ها به این دلیل بود که آنها[مخالفان] هگل نخوانده و آن را نفهمیده بودند. از طرفی دیگر مگر بنا بود که من تمام کارت‌های خود را رو کنم؟ کسی که بیشترین تأثیر را در تمام آثارم از او کسب کرده‌ام به این دلیل که گمان می‌کردم مسائل ایران را از منظر او بهتر می‌توان فهمید و تحلیل کرد کسی است که در هیچ یک از آثارم نامی از او نبرده‌ام و این به آن دلیل بود که خوانندۀ غرض‌دار[را] به جایی بفرستم که گم شود؛ یعنی به سمت هگل راهنمایی‌شان کرده‌ام. بنابراین هگل کمترین تأثیر را در آثارم داشته که بنا بر مناسبت‌هایی خاص بوده است و از این رو نمی‌توان هیچ یک از آثارم را هگلی دانست و البته بیشترین تأثیر را نیز از کسی که فعلاً نمی ‌توان نامی از او برد، گرفته‌ام. تحلیل من هگلی و دیالکتیکی نیست؛ تحلیل من استراتژیک است و با این سؤال شما که کجا ایستاده‌ایم مرتبط است».

پس طباطبایی مدعی است که هیچ یک از آثارش هگلی نیست، کمترین تأثیر را از او داشته است، و با کمال افتخار اعلام می دارد که آثار او نیز از سنخ همان پنهان نگاری(Esotericism)‌هایی است که خواننده بایستی، به تبع روش اشتراوسی، در آنها به دنبال خوانش بین الخطوط(Between the lines)ها باشد و نه سطرهای اصلی.

امّا آن که در پَساپُشتِ برخی از آثار طباطبایی ایستاده است و منبع فکری او بوده، کیست؟ البته پُر بدیهی است که اولاً طباطبایی سرچشمه‌ها و منابع فکری متعددی دارد، و در ثانی، در استفاده از منابع مقلّد نبوده بلکه اقتباسی مجتهدانه داشته است. با این حال، به نظر می رسد که منبع مکتوم پیش گفته در سخنان طباطبایی کسی جز کارل فون کلازویتس (۱۸۳۱–۱۷۸۰) نباشد. برای اثبات این ادعا ابتدائاً دو نقل قول از خود طباطبایی می آورم و سپس با بررسی فقراتی از آثارش نشان می دهم که چگونه شاکلۀ برخی از مباحث او مأخوذ از آرای کلازویتس است، البته با جرح و تعدیل هایی اجتهادی.

شواهد مُدعا

طباطبایی در انتهای مصاحبۀ پیش گفته، که فقره‌ای از آن را آوردیم، به تاکید می گوید که بحثش نه دیالکتیکی بلکه استراتژیک است: «تحلیل من هگلی و دیالکتیکی نیست؛ تحلیل من استراتژیک است». در تاریخ اندیشه اگر نام هگل همبسته با «دیالکتیک» باشد، و این را بتوان استعاره‌ای از آن دانست، بی تردید استراتژی نیز همبستگی قابل توجهی با اندیشۀ کلازویتس دارد و یقیناً می تواند اشارَتی به آرای این اندیشمند بزرگ همعصر هگل باشد. به غیر از این طباطبایی در مصاحبه‌ای با مهرنامه دربارۀ سیر آموزشی- فکری خودش صراحتاً می گوید که در کلاس های آرون دربارۀ نظریۀ جنگ کلازویتس شرکت کرده است و این درسگفتارها چقدر مهم [:تاثیرگذار بر حیات فکری‌اش] بوده‌اند:

«البته، استادان مهم دیگری نیز بودند، مانند رمون آرون و میشل فوکو. این که من از گمنام‌ها یاد کردم، به این دلیل است که در موارد بسیاری گمنام‌ها مهم ترند. بدیهی است که آرون دانشمندی بزرگ و در عین حال نظریه ‌پرداز مهم مناسبات بین‌المللی و جنگ و صلح بود. من به‌ ویژه در برخی از درس‌های او دربارۀ نظریۀ جنگ کلازویتس شرکت کردم، که بسیار مهم بود... ».

غیر از این دو نقل قول مستقیم که واگویه‌هایی بی واسطه از حدیث نفس طباطبایی است، در برخی آثارش به راحتی می توان نگاه استراتژیکِ کلازویتسی او به تاریخ و منطق امر سیاسی را پیجویی و پیگیری کرد. طباطبایی تاریخ و سیاست را در زمینِ نظامی قرار داده و آنها را تابعی از تحولات و مناسبات نیروهایی می داند که پس زمینه‌ای جنگی دارند. برای نمونه، طباطبایی در باب این که منطق سیاسی جدید لاجرم بایستی تابعی از،و تالی‌ای برای منطق اندیشۀ نظامی جدید، و ناگزیر همبسته و پیوستۀ با آن باشد، می نویسد: «اندیشۀ نظامی جدید و فن جنگ، از ارکان اندیشۀ سیاسی جدید و ماکیاوللی، بنیادگذار اندیشۀ سیاسی جدید، از اندیشمندان استراتژی نظامی نیز بود و تأمل در سامان ارتش را به عنوان بخشی از تحلیل رابطۀ نیروهای سیاسی و مناسبات میان کشورها به اندیشۀ سیاسی جدید پیوند زد»(دیباچه، ص۳۴).

این نکته قابل توجه است که از نظر طباطبایی با آغاز حکومت صفویان سده‌های میانه و به تَبَع آن دوران قدیم تاریخ ما برای همیشه به پایان رسیده است و از پی آن دورۀ گذار از قدیم به جدید(بایستی) آغاز می شده است.حوادثِ این دوره میان دو جنگ ایستاده است که از جنگ چالدران و شکست شاه اسماعیل صفویه از عثمانی آغاز شده و با جنگهای ایران و روس و شکست عباس میرزا و فروپاشی ایران به پایان رسیده است(دیباچه‌ای بر نظریۀ انحطاط ایران،صص ۱۱۳-۱۱۲). نفسِ انتخاب جنگ به عنوان نقطۀ عطف تاریخ می تواند گزینشی کلازویتسی باشد که نوع تحلیل های طباطبایی بر آن صحّه می گذارد.

برای نمونه، از کتاب دیباچه‌ای بر نظریۀ انحطاط ایران می توان این موارد را مثال زد: شاه اسماعیل «در انتظار دگرگونی احتمالی در رابطۀ نیروها» بود(ص، ۳۶)؛ مورخ رسمی آغاز دورۀ صفویه «به منطق رابطۀ نیروها و جنگ جدید» جاهل بود(ص، ۴۰)؛ آگاهی اجمالی شاه طهماسب «به نامساعد بودن رابطۀ نیروها»(ص، ۴۵)؛ آشنایی شاه عباس با «رابطۀ نیروها» و استفاده از «منطق این رابطۀ نیروها»(ص، ۲۰۹).

شاید بتوان با جرأت گفت که کتاب دیباچه‌ای بر نظریۀ انحطاط ایران – به عنوان جلد نخست پروژۀ فکریِ سَترگِ «تأملی دربارۀ ایران» – عمیقاً و تماماً «کلازویتسی» است و به هیچ عنوان هگلی نیست. چرا که در این کتاب طباطبایی حتی اصلی ترین مفاهیم نظام فکری‌اش، مانند «زوال اندیشه»، «تداوم فرهنگی»، و «انحطاط»،را به منطق رابطۀ نیروها و مناسبات نظامی-استراتژیک جنگی، که بر کلیّت یک تمدن – برای بقا، در نزاع با تمدن های همسایه – حاکم است، پیوند می زند و با صراحت می نویسد: «ایرانیان به این نکته التفاتی پیدا نکردند که به هر حال، هر پایداری – حتی فرهنگی – از منطق پایداری سیاسی و لاجرم، نظامی تبعیت می کند که در نهایت تابعی از رابطۀ نیروها و مناسبات قدرت است. زوال اندیشۀ سیاسی...ناظر بر این واقعیت تاریخ ایران بود که پایداری ایرانیان برابر الزامات منطق پایداری فهمیده نشد»، چرا که صرف پایداری فرهنگی نمی توانست تضمین کنندۀ بقای تمدنی باشد، لذا بی توجهی به مبانی پایداری شکست های نظامی پیاپی، و در نهایت، انحطاط ایران را موجب شد(دیباچه،ص۵۰۱).

همان گونه که متذکر شدیم طباطبایی دوران گذار ایران را در میانۀ دو جنگ قرار می دهد،و از همین رو، هم تحلیلش از آخرالایامِ سده‌های میانه،و هم نگاه‌اش به تحولات پیشامشروطه، برآمده از مناسبات جنگ و دگرگونی رابطۀ نیروهاست؛ چرا که اساساً امر سیاسی و امر نظامی دو دقیقۀ در هم تنیده‌اند، لذا «مناسبات سیاسی جدید...میدان رابطۀ نیروها» است و نه قلمرو وحدت کلمۀ امّت(دیباچه،ص۲۰۴).

التفات به الزامات و منطق این مناسبات جدید و بازنگری و بازخوانی سنت قدمایی از چنین منظری،می توانست راه خروجی برای تصلب سنت و چاره‌ای برای خلاء اندیشۀ سیاسی – که نوزادِ معدوم زوال اندیشه بود – فراهم کند: «تجدید مراسم سنت قدمایی، اعم از سیاستنامه نویسی و نظریه‌های شرعی، و بازپرداخت آنها، در صورتی می توانست خلاء اندیشۀ سیاسی را پُر کند که طرفداران آن بتوانند با توجه به الزامات و منطق مناسبات جدید در مبانی آن تجدیدنظر کنند»؛ ولی متاسفانه اگرچه کسانی مثل میرزا ابوالقاسم قائم مقام در عمل دریافتی از این مناسبات کسب کرده بودند، امّا بی اعتنایی اهل نظر دورۀ قاجار به الزامات و منطق دگرگونی‌های مناسبات جدید، فضایی را ایجاد کرد تا دور جدیدی از «تصلب سنت در تاریخ اندیشه در ایران» آغاز شود(مکتب تبریز،ص ۸۶-۸۵).

طباطبایی نیک آگاه است که تجربۀ تجددخواهی در ایران برآمده از زخمِ هزیمت نظامی(ترومای مشروطه) بود، فلذا دست کم تاریخ معاصر را بایستی از آغازگاه زایش همین زخم، از چشم اندازی استراتژیک بازنویسی کرد. او، از همین جهت، در میدانگاه نبرد، با تکیه بر سلاح های تئوریکی که ماکیاولی و کلازویتس در اختیارش قرار داده‌اند، می نشیند تا راوی تاریخی متفاوت باشد. تاریخی که منطق رابطۀ نیروها و کشاکش شمشیرها را از رزمگاه نظامی به بزمگاه سیاسی تعمیم می دهد و این یک را بر بنیاد آن یک باز تفسیر می کند. چارچوب تحلیلی طباطبایی نطفه‌هایی ماکیاولیایی و تکاملی کلازویتسی دارد. چرا که ماکیاولی دیالکتیک هدفها و ابزارها، یا نسبت قانون خوب و جنگ افزارهای خوب را کشف کرد، ولی کلازویتس بر اصالت استراتژی و جنگ افزارها در رابطۀ قوا و نبردِ نیروهای متعارض عرصۀ سیاست تاکید کرد.

طباطبایی در پاسخ به منتقدانِ این تاریخ‌نگاری نامتعارف که از منظری استراتژیک نگاشته شده است، و متاسفانه/خوشبختانه مخالفانش بی خبر از آن‌اند، در یکی از معدود مواردی که نامی از کلازویتس برده است، این تفاوت دیدگاه را بر مبنای همین منطقِ نگاه نظامی به تاریخ توضیح می دهد که معنای بین الخطوطی آن تاکنون مورد توجه واقع نشده است: «[این] بحث – من نمی‌گویم – [که] جدید است، بلکه[صرفاً] متفاوت است. به همین خاطر اگر منتقدان تنها به تاریخ توجه کنند، به مشکلاتی از این دست که می‌گویند بحث من با داده‌های تاریخی متفاوت است، مواجه می‌شوند. وقتی می‌گویم جنگ ادامۀ سیاست است[برای نمونه در فقراتی از کتاب مکتب تبریز]، یک بحث طولانی است که حداقل از ماکیاولی شروع شده تا کلازویتس ادامه داشته است».

آن چه که طباطبایی در واقع می گوید(و شاید رندانه نمی گوید)، این است که تاریخ معاصر ما برآمده و ادامۀ جنگ است و جز با منطق مناسبات جنگ نمی توان آن را تحلیل کرد. منطقی که ضرورتش را از حقیقت موثری می گرفت که زاییده مناسبات واقعیت بود و از آنجایی که سنت قدمایی نسبتی با این واقعیت و منطقِ مناسباتش نداشت در هاویۀ تصلّبی مُجدد و مُضاعف سرگردان شد. لذا برای بازخوانی و بازنگری و بازنویسی این تاریخ راهی جز رجوع به واقعیت و الزامات رابطۀ نیروهایش نبود، و از همین رو، ناگزیر و ناگریز بایستی نظامِ مفهومی جدیدی برای فهم آن استخدام می شد که از سامانِ سنت قدمایی غایب بود. پس طباطبایی به ناچار بایستی برای چنین کاری مفاهیمی را از بیرون سنت به خدمت می گرفت که گرفت؛ تا تحلیلی استراتژیک(/کلازویتس)ی و نه دیالکتیک(/هگل)ی از تاریخ معاصر ما ارائه کند.

نتیجه گیری

در مقام جمع بندی می توان گفت که بنا بر شواهدی که خود طباطبایی ارائه می کند، و «جعبۀ نشانه»هایی(signposts) که در متن برای خواننده تعبیه می کند، دو اثر ایشان – دیباچه‌ای بر نظریۀ انحطاط ایران، و مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی – را می توان مشخصاً آثاری کلازویتسی دانست که تحلیل در آنها تابعی از نگاه استراتژیک، منطق و الزامات رابطۀ نیروها، و قواعد مناسبات نظامی است.

امّا (سوای صحت این ادعا)مخاطب حق دارد تا حس خوبی به این باطن گرایی و رازورزی معرفتی/روشی طباطبایی نداشته باشد. چرا که بر خلاف نظر ایشان که چنین کاری«به آن دلیل بود که خوانندۀ غرض‌دار[را] به جایی بفرستم که گم شود یعنی به سمت هگل راهنمایی‌شان کرده‌ام»، ظاهراً دلیل چنین کاری صرفاً برای این بوده است که اولاً راه را بر منتقدین ببندد و اجازه ندهد آنها با اِشراف بر منابع به نقد چارچوب اقتباسی(ولو اجتهادی) مورخ بپردازند،و در ثانی، گونه‌ای مُعجِزَت نمایی و شعبده بازی تا با حذف نردبان(:منابع و مآخذ؛عدم ایضاح روش) صعود به بام را معجزۀ پیامبری بی وحی و کتاب قلمداد کند. و البته این مسأله یک تالی فاسد هم دارد.

ممکن است شیر پاک خورده‌ای به این گمان در افتد که شاید طباطبایی برخی دیگر از منابع خودش را – در برخی از آثار دیگر – پنهان کرده باشد. به ویژه منابعی که(به دلایل فیزیکی، فرضاً کتابخانه‌هایی که در اختیار ایشان بوده است؛ یا معرفتی، فی المثل غالباً منابع انگلیسی در دانشگاه‌های ایران رایج است و عموماً استفاده از زبان های دیگر معمول نیست) در دسترس خوانندۀ فارسی زبان نیست. و ممکن است(به هر حال فرض محال که محال نیست)، نعوذ بالله – خاکم به دهان – بدون ذکر منبع در برخی آثار ایشان به کار رفته باشد.

برای نمونه، نگارنده که از خوانندگان پر و پا قرص آثار سیدجواد طباطبایی است، همیشه از این نکته در تعجب بوده است که چرا «ساختار» کتاب «جدال قدیم و جدید» پیچیدگی‌ای در حد شاهکار دارد، ولی «ساختار»(و نه محتوای) دفتر سوم همان کتاب – نظام های نوآیین در اندیشۀ سیاسی – بسیار ساده و دستفرسود است؟

منابع:

طباطبایی، سید جواد(۱۳۸۰)، دیباچه‌ای بر نظریۀ انحطاط ایران، تهران، نشر نگاه معاصر

-------------------(۱۳۸۵)،مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی،تبریز،انتشارات ستوده

مرادی طادی، محمدرضا(۱۳۹۷)، جریان سیاستنامه نویسی در تاریخ اندیشۀ سیاسی سده‌های میانۀ ایران، تهران، نشر تمدن علمی


خبرگزاری مهر، گروه دین و اندیشه_محمدرضا مرادی طادی: پیشتر، در جایی دیگر، نوشته بودم که :«غالباً طباطبایی را به اندیشمندی هگلی شناخته و نامیده‌اند، امّا خوانشی دقیق از اندیشۀ او (حداقل در سطح زبان) نشان می‌دهد که او کُل بحث خود را از متفکری اخذ کرده است که اگرچه هم عصر با هگل بود، امّا فی الواقع میان ماکیاولی و هگل ایستاد» (جریان سیاستنامه نویسی،ص ۱۹۸). و در ادامه وعده کرده بودم که «در آینده در طرحی دیگر به این موضوع باز می‌گردم». اکنون برای ایفای به آن عهد بر آن‌ام تا وجهی از تبار اندیشۀ طباطبایی را نشان دهم که ربطی به هگل نداشته است. مُدعای من این است که دست یازیدن به هگل نعل وارونه‌ای بوده که طباطبایی به آن متمسک شده است.

در واقع او منابع و مآخذ فکری خودش را پنهان داشته است، و خود نیز از اذعان به این رازورزی معرفتی/روشی ابائی نداشته است؛ کما این که در پاسخ به سؤالی درباب نسبت مباحثش با هگل می گوید: «نه، به هیچ عنوان؛ شاید در قسمت‌هایی هگلی بوده است اما نه در تمام بحث‌هایم...تمام این حرف‌ها به این دلیل بود که آنها[مخالفان] هگل نخوانده و آن را نفهمیده بودند. از طرفی دیگر مگر بنا بود که من تمام کارت‌های خود را رو کنم؟ کسی که بیشترین تأثیر را در تمام آثارم از او کسب کرده‌ام به این دلیل که گمان می‌کردم مسائل ایران را از منظر او بهتر می‌توان فهمید و تحلیل کرد کسی است که در هیچ یک از آثارم نامی از او نبرده‌ام و این به آن دلیل بود که خوانندۀ غرض‌دار[را] به جایی بفرستم که گم شود؛ یعنی به سمت هگل راهنمایی‌شان کرده‌ام. بنابراین هگل کمترین تأثیر را در آثارم داشته که بنا بر مناسبت‌هایی خاص بوده است و از این رو نمی‌توان هیچ یک از آثارم را هگلی دانست و البته بیشترین تأثیر را نیز از کسی که فعلاً نمی ‌توان نامی از او برد، گرفته‌ام. تحلیل من هگلی و دیالکتیکی نیست؛ تحلیل من استراتژیک است و با این سؤال شما که کجا ایستاده‌ایم مرتبط است».

پس طباطبایی مدعی است که هیچ یک از آثارش هگلی نیست، کمترین تأثیر را از او داشته است، و با کمال افتخار اعلام می دارد که آثار او نیز از سنخ همان پنهان نگاری(Esotericism)‌هایی است که خواننده بایستی، به تبع روش اشتراوسی، در آنها به دنبال خوانش بین الخطوط(Between the lines)ها باشد و نه سطرهای اصلی.

امّا آن که در پَساپُشتِ برخی از آثار طباطبایی ایستاده است و منبع فکری او بوده، کیست؟ البته پُر بدیهی است که اولاً طباطبایی سرچشمه‌ها و منابع فکری متعددی دارد، و در ثانی، در استفاده از منابع مقلّد نبوده بلکه اقتباسی مجتهدانه داشته است. با این حال، به نظر می رسد که منبع مکتوم پیش گفته در سخنان طباطبایی کسی جز کارل فون کلازویتس (۱۸۳۱–۱۷۸۰) نباشد. برای اثبات این ادعا ابتدائاً دو نقل قول از خود طباطبایی می آورم و سپس با بررسی فقراتی از آثارش نشان می دهم که چگونه شاکلۀ برخی از مباحث او مأخوذ از آرای کلازویتس است، البته با جرح و تعدیل هایی اجتهادی.

شواهد مُدعا

طباطبایی در انتهای مصاحبۀ پیش گفته، که فقره‌ای از آن را آوردیم، به تاکید می گوید که بحثش نه دیالکتیکی بلکه استراتژیک است: «تحلیل من هگلی و دیالکتیکی نیست؛ تحلیل من استراتژیک است». در تاریخ اندیشه اگر نام هگل همبسته با «دیالکتیک» باشد، و این را بتوان استعاره‌ای از آن دانست، بی تردید استراتژی نیز همبستگی قابل توجهی با اندیشۀ کلازویتس دارد و یقیناً می تواند اشارَتی به آرای این اندیشمند بزرگ همعصر هگل باشد. به غیر از این طباطبایی در مصاحبه‌ای با مهرنامه دربارۀ سیر آموزشی- فکری خودش صراحتاً می گوید که در کلاس های آرون دربارۀ نظریۀ جنگ کلازویتس شرکت کرده است و این درسگفتارها چقدر مهم [:تاثیرگذار بر حیات فکری‌اش] بوده‌اند:

«البته، استادان مهم دیگری نیز بودند، مانند رمون آرون و میشل فوکو. این که من از گمنام‌ها یاد کردم، به این دلیل است که در موارد بسیاری گمنام‌ها مهم ترند. بدیهی است که آرون دانشمندی بزرگ و در عین حال نظریه ‌پرداز مهم مناسبات بین‌المللی و جنگ و صلح بود. من به‌ ویژه در برخی از درس‌های او دربارۀ نظریۀ جنگ کلازویتس شرکت کردم، که بسیار مهم بود... ».

غیر از این دو نقل قول مستقیم که واگویه‌هایی بی واسطه از حدیث نفس طباطبایی است، در برخی آثارش به راحتی می توان نگاه استراتژیکِ کلازویتسی او به تاریخ و منطق امر سیاسی را پیجویی و پیگیری کرد. طباطبایی تاریخ و سیاست را در زمینِ نظامی قرار داده و آنها را تابعی از تحولات و مناسبات نیروهایی می داند که پس زمینه‌ای جنگی دارند. برای نمونه، طباطبایی در باب این که منطق سیاسی جدید لاجرم بایستی تابعی از،و تالی‌ای برای منطق اندیشۀ نظامی جدید، و ناگزیر همبسته و پیوستۀ با آن باشد، می نویسد: «اندیشۀ نظامی جدید و فن جنگ، از ارکان اندیشۀ سیاسی جدید و ماکیاوللی، بنیادگذار اندیشۀ سیاسی جدید، از اندیشمندان استراتژی نظامی نیز بود و تأمل در سامان ارتش را به عنوان بخشی از تحلیل رابطۀ نیروهای سیاسی و مناسبات میان کشورها به اندیشۀ سیاسی جدید پیوند زد»(دیباچه، ص۳۴).

این نکته قابل توجه است که از نظر طباطبایی با آغاز حکومت صفویان سده‌های میانه و به تَبَع آن دوران قدیم تاریخ ما برای همیشه به پایان رسیده است و از پی آن دورۀ گذار از قدیم به جدید(بایستی) آغاز می شده است.حوادثِ این دوره میان دو جنگ ایستاده است که از جنگ چالدران و شکست شاه اسماعیل صفویه از عثمانی آغاز شده و با جنگهای ایران و روس و شکست عباس میرزا و فروپاشی ایران به پایان رسیده است(دیباچه‌ای بر نظریۀ انحطاط ایران،صص ۱۱۳-۱۱۲). نفسِ انتخاب جنگ به عنوان نقطۀ عطف تاریخ می تواند گزینشی کلازویتسی باشد که نوع تحلیل های طباطبایی بر آن صحّه می گذارد.

برای نمونه، از کتاب دیباچه‌ای بر نظریۀ انحطاط ایران می توان این موارد را مثال زد: شاه اسماعیل «در انتظار دگرگونی احتمالی در رابطۀ نیروها» بود(ص، ۳۶)؛ مورخ رسمی آغاز دورۀ صفویه «به منطق رابطۀ نیروها و جنگ جدید» جاهل بود(ص، ۴۰)؛ آگاهی اجمالی شاه طهماسب «به نامساعد بودن رابطۀ نیروها»(ص، ۴۵)؛ آشنایی شاه عباس با «رابطۀ نیروها» و استفاده از «منطق این رابطۀ نیروها»(ص، ۲۰۹).

شاید بتوان با جرأت گفت که کتاب دیباچه‌ای بر نظریۀ انحطاط ایران – به عنوان جلد نخست پروژۀ فکریِ سَترگِ «تأملی دربارۀ ایران» – عمیقاً و تماماً «کلازویتسی» است و به هیچ عنوان هگلی نیست. چرا که در این کتاب طباطبایی حتی اصلی ترین مفاهیم نظام فکری‌اش، مانند «زوال اندیشه»، «تداوم فرهنگی»، و «انحطاط»،را به منطق رابطۀ نیروها و مناسبات نظامی-استراتژیک جنگی، که بر کلیّت یک تمدن – برای بقا، در نزاع با تمدن های همسایه – حاکم است، پیوند می زند و با صراحت می نویسد: «ایرانیان به این نکته التفاتی پیدا نکردند که به هر حال، هر پایداری – حتی فرهنگی – از منطق پایداری سیاسی و لاجرم، نظامی تبعیت می کند که در نهایت تابعی از رابطۀ نیروها و مناسبات قدرت است. زوال اندیشۀ سیاسی...ناظر بر این واقعیت تاریخ ایران بود که پایداری ایرانیان برابر الزامات منطق پایداری فهمیده نشد»، چرا که صرف پایداری فرهنگی نمی توانست تضمین کنندۀ بقای تمدنی باشد، لذا بی توجهی به مبانی پایداری شکست های نظامی پیاپی، و در نهایت، انحطاط ایران را موجب شد(دیباچه،ص۵۰۱).

همان گونه که متذکر شدیم طباطبایی دوران گذار ایران را در میانۀ دو جنگ قرار می دهد،و از همین رو، هم تحلیلش از آخرالایامِ سده‌های میانه،و هم نگاه‌اش به تحولات پیشامشروطه، برآمده از مناسبات جنگ و دگرگونی رابطۀ نیروهاست؛ چرا که اساساً امر سیاسی و امر نظامی دو دقیقۀ در هم تنیده‌اند، لذا «مناسبات سیاسی جدید...میدان رابطۀ نیروها» است و نه قلمرو وحدت کلمۀ امّت(دیباچه،ص۲۰۴).

التفات به الزامات و منطق این مناسبات جدید و بازنگری و بازخوانی سنت قدمایی از چنین منظری،می توانست راه خروجی برای تصلب سنت و چاره‌ای برای خلاء اندیشۀ سیاسی – که نوزادِ معدوم زوال اندیشه بود – فراهم کند: «تجدید مراسم سنت قدمایی، اعم از سیاستنامه نویسی و نظریه‌های شرعی، و بازپرداخت آنها، در صورتی می توانست خلاء اندیشۀ سیاسی را پُر کند که طرفداران آن بتوانند با توجه به الزامات و منطق مناسبات جدید در مبانی آن تجدیدنظر کنند»؛ ولی متاسفانه اگرچه کسانی مثل میرزا ابوالقاسم قائم مقام در عمل دریافتی از این مناسبات کسب کرده بودند، امّا بی اعتنایی اهل نظر دورۀ قاجار به الزامات و منطق دگرگونی‌های مناسبات جدید، فضایی را ایجاد کرد تا دور جدیدی از «تصلب سنت در تاریخ اندیشه در ایران» آغاز شود(مکتب تبریز،ص ۸۶-۸۵).

طباطبایی نیک آگاه است که تجربۀ تجددخواهی در ایران برآمده از زخمِ هزیمت نظامی(ترومای مشروطه) بود، فلذا دست کم تاریخ معاصر را بایستی از آغازگاه زایش همین زخم، از چشم اندازی استراتژیک بازنویسی کرد. او، از همین جهت، در میدانگاه نبرد، با تکیه بر سلاح های تئوریکی که ماکیاولی و کلازویتس در اختیارش قرار داده‌اند، می نشیند تا راوی تاریخی متفاوت باشد. تاریخی که منطق رابطۀ نیروها و کشاکش شمشیرها را از رزمگاه نظامی به بزمگاه سیاسی تعمیم می دهد و این یک را بر بنیاد آن یک باز تفسیر می کند. چارچوب تحلیلی طباطبایی نطفه‌هایی ماکیاولیایی و تکاملی کلازویتسی دارد. چرا که ماکیاولی دیالکتیک هدفها و ابزارها، یا نسبت قانون خوب و جنگ افزارهای خوب را کشف کرد، ولی کلازویتس بر اصالت استراتژی و جنگ افزارها در رابطۀ قوا و نبردِ نیروهای متعارض عرصۀ سیاست تاکید کرد.

طباطبایی در پاسخ به منتقدانِ این تاریخ‌نگاری نامتعارف که از منظری استراتژیک نگاشته شده است، و متاسفانه/خوشبختانه مخالفانش بی خبر از آن‌اند، در یکی از معدود مواردی که نامی از کلازویتس برده است، این تفاوت دیدگاه را بر مبنای همین منطقِ نگاه نظامی به تاریخ توضیح می دهد که معنای بین الخطوطی آن تاکنون مورد توجه واقع نشده است: «[این] بحث – من نمی‌گویم – [که] جدید است، بلکه[صرفاً] متفاوت است. به همین خاطر اگر منتقدان تنها به تاریخ توجه کنند، به مشکلاتی از این دست که می‌گویند بحث من با داده‌های تاریخی متفاوت است، مواجه می‌شوند. وقتی می‌گویم جنگ ادامۀ سیاست است[برای نمونه در فقراتی از کتاب مکتب تبریز]، یک بحث طولانی است که حداقل از ماکیاولی شروع شده تا کلازویتس ادامه داشته است».

آن چه که طباطبایی در واقع می گوید(و شاید رندانه نمی گوید)، این است که تاریخ معاصر ما برآمده و ادامۀ جنگ است و جز با منطق مناسبات جنگ نمی توان آن را تحلیل کرد. منطقی که ضرورتش را از حقیقت موثری می گرفت که زاییده مناسبات واقعیت بود و از آنجایی که سنت قدمایی نسبتی با این واقعیت و منطقِ مناسباتش نداشت در هاویۀ تصلّبی مُجدد و مُضاعف سرگردان شد. لذا برای بازخوانی و بازنگری و بازنویسی این تاریخ راهی جز رجوع به واقعیت و الزامات رابطۀ نیروهایش نبود، و از همین رو، ناگزیر و ناگریز بایستی نظامِ مفهومی جدیدی برای فهم آن استخدام می شد که از سامانِ سنت قدمایی غایب بود. پس طباطبایی به ناچار بایستی برای چنین کاری مفاهیمی را از بیرون سنت به خدمت می گرفت که گرفت؛ تا تحلیلی استراتژیک(/کلازویتس)ی و نه دیالکتیک(/هگل)ی از تاریخ معاصر ما ارائه کند.

نتیجه گیری

در مقام جمع بندی می توان گفت که بنا بر شواهدی که خود طباطبایی ارائه می کند، و «جعبۀ نشانه»هایی(signposts) که در متن برای خواننده تعبیه می کند، دو اثر ایشان – دیباچه‌ای بر نظریۀ انحطاط ایران، و مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی – را می توان مشخصاً آثاری کلازویتسی دانست که تحلیل در آنها تابعی از نگاه استراتژیک، منطق و الزامات رابطۀ نیروها، و قواعد مناسبات نظامی است.

امّا (سوای صحت این ادعا)مخاطب حق دارد تا حس خوبی به این باطن گرایی و رازورزی معرفتی/روشی طباطبایی نداشته باشد. چرا که بر خلاف نظر ایشان که چنین کاری«به آن دلیل بود که خوانندۀ غرض‌دار[را] به جایی بفرستم که گم شود یعنی به سمت هگل راهنمایی‌شان کرده‌ام»، ظاهراً دلیل چنین کاری صرفاً برای این بوده است که اولاً راه را بر منتقدین ببندد و اجازه ندهد آنها با اِشراف بر منابع به نقد چارچوب اقتباسی(ولو اجتهادی) مورخ بپردازند،و در ثانی، گونه‌ای مُعجِزَت نمایی و شعبده بازی تا با حذف نردبان(:منابع و مآخذ؛عدم ایضاح روش) صعود به بام را معجزۀ پیامبری بی وحی و کتاب قلمداد کند. و البته این مسأله یک تالی فاسد هم دارد.

ممکن است شیر پاک خورده‌ای به این گمان در افتد که شاید طباطبایی برخی دیگر از منابع خودش را – در برخی از آثار دیگر – پنهان کرده باشد. به ویژه منابعی که(به دلایل فیزیکی، فرضاً کتابخانه‌هایی که در اختیار ایشان بوده است؛ یا معرفتی، فی المثل غالباً منابع انگلیسی در دانشگاه‌های ایران رایج است و عموماً استفاده از زبان های دیگر معمول نیست) در دسترس خوانندۀ فارسی زبان نیست. و ممکن است(به هر حال فرض محال که محال نیست)، نعوذ بالله – خاکم به دهان – بدون ذکر منبع در برخی آثار ایشان به کار رفته باشد.

برای نمونه، نگارنده که از خوانندگان پر و پا قرص آثار سیدجواد طباطبایی است، همیشه از این نکته در تعجب بوده است که چرا «ساختار» کتاب «جدال قدیم و جدید» پیچیدگی‌ای در حد شاهکار دارد، ولی «ساختار»(و نه محتوای) دفتر سوم همان کتاب – نظام های نوآیین در اندیشۀ سیاسی – بسیار ساده و دستفرسود است؟

منابع:

طباطبایی، سید جواد(۱۳۸۰)، دیباچه‌ای بر نظریۀ انحطاط ایران، تهران، نشر نگاه معاصر

-------------------(۱۳۸۵)،مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی،تبریز،انتشارات ستوده

مرادی طادی، محمدرضا(۱۳۹۷)، جریان سیاستنامه نویسی در تاریخ اندیشۀ سیاسی سده‌های میانۀ ایران، تهران، نشر تمدن علمی

کد خبر 4406668

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه دینی و مذهبی

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


روی کلید واژه مرتبط کلیک کنید

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


تقویم حجامت 1403