بزن بر شیشه های شهر بی رونق
و بشکن قاب و هر شیشه
که امشب باز بیدارم
و در یک انتظارِ دیگری بی تاب گردیدم !
برایم سازِ تنهائی غریب است و نگارِ من تماشائی ست !
به حالی می شوم حیران
به آهی می شوم ویران
به دامی می شوم گریان
که اندک سرزمینم را دهم سامان !
من از آن شعله ی افروخته با دستِ مردی سخت می باشم
و خسته همچو موجی کوچک از یک ساحلِ برکه
و تندیسی رها از دست یک آهو
نشسته در کمینِ کوهی از اندوه
و در یک جام دیگر نوش خواهم کرد
هر آنچه کوچه هایِ شهر ما را مست بنماید ؛
که مشهورم به شهرآشوبِ دیگر در مسیرِ عقل و اندیشه
و شوریدن
بساطِ لحظه هایِ خوبِ من گشته ست
و چون مستانِ تیراندازِ آزادی
سبکبالم
و خواهم بود و همچون گُل
.......................... سرآغازی سرافرازم !
م جعفری
پ ن :
طراحی و خوشنویسی فوق تقدیم همه ی شما عزیزان